سال کنکور شامورتی بازی هایی در می اومدها. کنکور آزمایشی میدادیم که آزمایش کنیم در لحظه ی کنکور چند سانتی متر مربع ِ خشتک را خیس میکنیم. آخرین هفته ی مونده به کنکور، طبق ِ جو زمانه، من هم پدر مکرم رو خفت کردم بیا برو منو قلم چی اسم بنویس، ببینم رتبه ام چند میشه. کنکور قلم چی رو دادیم و لابد منو کشف کردن که چه نابغه ای هستم. انتخاب رشته ی کنکور رو گفتن که بیا مجایی برات انجام بدیم، و بعد تو همون هیر و بیر یکی از مسئولهای قلم چی خیلی باهام حال کرد وگفت خب بیا پیش ِ ما کار کن.
ده سال پیش بود، که من دقیقا همزمان با دانشجو شدن، رفتم کارمند قلم چی شدم. نمیدونم برا چی، درست یادم نیست، دلم میخواست کار کنم. پول تو جیبی ِ هنگفتی نمیگرفتم، و فکرکردم یکم کار میکنم، دستم تو جیب ِ خودم میره. بابام هم نگفت نه عزیزم، دخترم، واسه چی بری کار کنکور کنی، پولش رو من خودم میدم. گفت هر غلطی که میخوای بکنی بکن. کلی هم پکر و ناراحت. در نتیجه رفتم. جمعه به جمعه میرفتم قلم چی، برای کنکور ِ آزمایشی. یه هشتاد نود تا بچه داشتم، که پشتیبانشون بودم. چندغاز هم میدادن بهم. حساب بانکی، بانک سپه، شعبه ی فلسطین رو باز کردم، اولین حقوقم رو شیش ِ آبان هشتاد گرفتم: سی هزار و ششصد تومن. خیلی بی اندازه کیف داد. اولین رئیس زندگیم یه خانومی بود که انگار در ارتش داشت خدمت میکرد، از این مدیرهای بالفطره، رئیس یه منطقه ی قلم چی ِ تهران بود، تیز و فرز و رک و حواس جمع. سیگاری و قرتی. از این زنهایی که جربزه داشتن، دو تا بچه رو با چنگ و دندون بزرگ کنن.
مامان بابام خیلی غرغر کردن بعدا، چون ترم ِ اول معدلم سیزده شد دانشگاه. خیلی غر زدن. ولی من چند سال رفتم قلم چی. دیگه پشتیبانی نکردم، همون سال ِ اول بس بود. یعنی سال اول قرار شد پشتیبان ِ دختر خود آقای قلم چی بشم. تلفن منزل ِ آقای قلم چی رو دادن، گفتن تو باهاش حرف بزن. من هم عنر عنر ورداشتم زنگ زدم، به دختره گفتم تقلب میکنی احیانا تو تستها؟ یعنی ریدم، جلوه ی حماقت های ویژه ی هیژده سالگیم بود. اونم خب لابد بچه ی قلم چی بود، دستش میرسید، مفصل رید به هیکلم، گوشی رو داد دست مادرش، اونم یه کاسه دیگه رید بهم. بعد تا چند روز مسخ بودم؛ و بعد سال بعدش دیگه پشتیبانی نکردم، رفتم تو سایتشون واسه کارهای یکم تکنیکی تر. تا سال ِ سوم دانشگاه شاید کار کردم. همش هم دو قرون ده شاهی میساختم، اما پول تو جیبی تقریبا نمیگرفتم. نمیدونم چرا. همه ی بچه ها با تاکسی میرفتن می آمدن، من تا میدون ولیعصر پیاده میرفتم، از اونجا هم اتوبوس یوسف آباد رو میگرفتم. یه وقتی فهمیدم برای هم کلاسی هام سواله که چرا اینقدر لابد املم که با اتوبوس میرم و میام. جواب این بود که چون خودم پولم رو در میاووردم و بابام ماه به ماه نمیگفت بیا عزیزم، بگیر. چون نمیدونم، مامان بابام اهل ننر کردن بچه نبودن. مسئول زندگیم خودم بودم. بعدها پول کلاس زبان و امتحان تافل و پذیرش گرفتن ها رو هم کد زدم، جون کندم، در آووردم. اینطور عنی بودم.
از قلم چی که در اومدم، اون رئیس ِ باحال نظامی مآب رو هم گم کردم. پیرارسالا رفتم ایران، رفتم قلم چی فلسطین پیداش کنم، گفتن دیگه رفته از اینجا. هیچی، دیگه ندیدمش. بعد دیشب دیدم تو فیس بوک منو پیدا کرد خودش، فکر کن یه خانوم پیری که تکنولوژیک هم نیست، اومده منو به لیست دوستاش اضافه کرده، کلی هم چت کردیم، قاه قاه خندیدیم، قول دادم اگه برم ایران ببینمش. بهله، این قلم چی هیچیش خوب نبود، اولین رئیس زندگیم خوب بود.
دختر قلم چي همكلاسي من بود. بسيار قرتي و جينگول. فوق ديپلم غير انتفاعي مشهد قبول شد فكر كنم.
خوب خدا رو شکر، بنده خدا
واقعا كم آوردم گفتي كه هزينه اپلاي و رفتن اينا رو تونستي خودت در بياري. خيلي حال كردم با اين كارت.
یکی دو سال پاره وقت کار میکردم.
باباش سالی 7-8 میلیاردی در آمد خالصشه
البته دانشمند شما الان ایران نیستی زیاد خبر نداری الان گزینه 2 با شبکه 3 و آموزش هم کاسه شدن کار و کاسبی قلم چی رو کساد کردن
راستی اون موقع تو ایران که بودی با چه زبان هایی برنامه مینوشتی
الان با چه زبان هایی کار میکنی
الان web application کار میکنی یا desktop؟؟
همش آقا، همش ! با زبانهای مد روز. البته من اصن برنامه نویس خوبی نیستم و نبودم. جون میکندم
manam avalin raiesam ro doost daram,,,raise masoule ketabkhoone daneshgah,,,ay gofti manam raftam iran beram peydash konam,i
خوندن داستانهای دوران دانشجویی شما و «مهندس خسته» آدم را یاد اون داستانی می اندازه که یک پسر بچه ثروتمند انشایی درباره خانواده فقیر نوشت که در اون آشپز و راننده و تمام خدمتکارها فقیر بودند.
مهندس خسته هم از فقر دوران دانشجویی و زندگی کارمندی می نوشت در حالیکه خونه اش نیاوران بوده و ماشین زیر پاش ماتیز. منظورش از کارمند هم مادرش بوده که به احتمال زیاد استاد دانشگاه تهران هست.
شما از سر نیاز کار نمی کردید. یک پشتوانه محکم داشتی به اسم بابا. خیالت از آینده راحت بوده.
فاصله امیر کبیر تا ولی عصر هم چیزی نیست. اتوبوس سواری هم آخر فقر نیست.
وقتی تو وب می نویسی مخاطبینت فقط دوستانت نیستند که تقریبا همفکرت باشند. برای خیلی ها این چیز ها خنده داره. البته از نوع تلخش.
ببین، من نمیدونم اصن از کجای این پست تو فکر کردی من منظورم اینه که من فقیر بودم. نه، من حالا مهندس خسته رو نمیدونم، اما به من و امثال ِ من میگن طبقه ی متوسط. اونهایی که میدونن، درگیرن، فکرشون به بالاتر راه میده، اما دستشون نه. اونهایی که وقت دارن، یه لحظه واستن، فکر کنند که چی داره میگذره. من از فقر اصن نمیخواستم بنویسم، چون من اصن تجربه اش نکردم.
من از سر نیاز به پول کار نمیکردم، من از سر نیاز به استقلال کار میکردم. تو نگاهت عجبیه،
کسری دقیقا درست میگه کاملا موافقم
سلام
جالبه، من هم اون موقع پشتيبان بودم. از اون معروفهاشم بودم!
پس خانم نظامي از كانون رفته…
ياد اون دوران انداختيد منو…
بعله
تیکه های دو احمق:
http://tikeh.blogfa.com/
استقلال مالی خیلی ارزشمنده,البته برا بعضی ها.
خوبه که دستت تو جیبت بوده!!حال میده.
.
از 2 عید یه کار گرفتم که تا 13 باید تحویلش بدم.همش به خاطر اینکه شهریه کلاس آیلتس رو بتونم بدم.(گند زدم تو عید رفت).
بسیار عالی
پس اینجا مینویسی من تو ۳۶۰ مشتری وبلاگت بودم
باورم نمیشه کسی از دوران 360 هنوز خواننده ی این وبلاگ باشه. بابا دمت گرم
منم از 360 هستمااااا…دمم گرم؟
البته دم خودت گرم که انقد باحالی که هنوز می خونمت:)
دم شمام گرم
منم تو 360 بودم ولی ندیده بودمت
دندم نرم؟
😉
نه بابا، اختیار دارید، دم شما گرمتر
اوهوم ولی بعد از ۳۶۰ دیگه خبری نداشتم که کجا مینویسی این وبلاگ هم تو گودر یکی از بچه ها شیر شده بود. از الف و ب نوشتن و آدرس دانشگاه امیرکبیر و تهران فهمیدم که نویسنده اش کسی نمی تونه باشه جز گ!
از قضا دوست مشترک جدید هم پیدا کردیم جدیدا: ش رو میگم!
این حرف اول اسم رو نوشتن هم کار جالبیه ها
آهان، میبینم که اسم دزدی هم میکنی تو وبلاگت !! آقای عین !
جالب و طنز، خندیدم، دمت گرم دانشمند!
مخلص
آره بعد از دیدن وبلاگت احساس کردم جام تنگ شده!
نه قربون ما جای کسی رو تنگ نمیکنیم. به نام دانشمند بنویس
این جور پدر مادرا رو باید قدر دونست!
منم از همینجا از فیس بوک تشکر کنم،کلی رفیق گمشدمو پافتیدم.