اغلب حوادث زندگی از دست آدم خارج هستند. زندگی آدم را بیشتر واکنشش به حوادث شانسی و تصادفی اطرافش تشکیل میدهد. برای مثال پنج شنبه ی پیش یازده و نیم شب افتان و خیزان از فرودگاه رسیدم. نق زدم که وای هلاک شدم، مردم، این چه زندگی ایه، این چه کاریه، کدوم کاره که آدم شب خونه نیاد آخه؟ به الف تاکید کردم که من صبح زود به وقت یک شهر دیگر که از ما جلوتر هستند باید برای جلسه ای بیدار بشوم. اخم و تخم اش را هم به الف کردم. بعد پیژامه ی خیلی گشادم که حتی پیلی دارد و مرا دو سایز گنده تر جلوه میدهد پوشیدم، نشستم لبه ی تخت. زیر پتو یک چیز سختی بود که از جایم پریدم، زدم کنار و دیدم الف کل احساسات رمانتیکش را زیر پتو در قالب گل و «زامپاین» متشعشع کرده. یک جعبه جواهر هم کنارش گذاشته.
حالا شما را ببرم به گذشته: در هشت سال گذشته خیلی صحبتش را نکردیم ولی هر بار صحبتش شد توافق کردیم که همینطوری خوبیم و لازم به ازدواج مان نیست. با هم زندگی کردیم و خانه دار شدیم و خانه چیدیم و با هم بزرگ شدیم و پدر مادرهایمان موفق نشدند راضی مان کنند که حرکتی بکنیم. من احساسات منفی ای داشتم راجع به اینکه بروم لباس سفید بپوشم و جلو خدا و دولت ابراز کنم قصد دارم با کسی طولانی مدت زندگی کنم و قول بدهم و سند بزنم. مسخره ام میآمد از عروسی هایی که میرفتم و درباره ی عقد اسلامی هم احساس انزجار پرورانده ام و اگر بخواهم روشن و پوست کنده بگویم، یک افه ی روشنفکر مآبانه ی نگاه از بالا هم به مقوله ی ازدواج و عروسی داشتم و شده بود پز زندگی ام.
حالا نمیخواهم به شدت ابراز کنم که با من نبود میلی، این اواخر به فکر افتاده بودم که بد نیست مثلا سالگرد ده سال آشنایی مان را یک جشنی بگیریم. خانواده و فامیل و دوستهای نزدیک مان را دعوت کنیم، شراب وا کنیم و عکس بگیریم. اسمش را نگذاریم عروسی، بگذاریم جشن. پدر مادر گرامی ام هم از دنیا انگار همین جشن را فقط بخواهند دیگر. همه کارشان را کرده اند، هر چی خواسته اند و نخواسته اند شده و نشده و حالا فقط من مانده ام. تازگی ها به جای ترس از ازدواج، دچار ترس شده بودم که شاید دارم اشتباه بزرگی میکنم شادمانی ای که اینقدر ساده میشود به پدر مادرم بدهم را بدون دلیل مشخصی ازشان بگیرم.
بعد خودم را در پیژامه ی پیلی دار دو سایز بزرگم یافتم، نشسته بر لب تخت بروی یک بطری شامپاین. غافلگیر شده بودم از این موقعیت و از جعبه ی جواهر قضیه. قلبم شروع کرد به توپ توپ. از الف همچین کاری بعید بود. این ما نیستیم. ما این کاره نبودیم. فلذا گفتم خیلی ضایعی الف و جوک بیخودیه. این جعبه خالیه. از این کلمات مطمئن نیستم. ولی مطمئنم که گفتم جعبه ات خالیه. خب میشناسمش. جعبه اش خالی بود. باز کردم دیدم چیزی تویش نیست. الف مثل یک شاهزاده ی قهرمان جعبه ی واقعی را از جیبش در آورد و خیلی شورش کرد و حقله را گرفت جلویم. این مثال یک حادثه است که از دست من خارج است. قاعدتا باید گریه میکردم، اشک شوق و شور میریختم و در جواب سوالی که الان یادم نیست چه بود میگفتم بله، بله ، بله. واکنش من البته غش غش خنده بود. الف را گرفته بودم بغلم و میخندیدم. خاطرم هست که پرسیدم آیا این جوک است؟ دوربین مخفی است؟ الف هم یکمی خندید ولی ابراز کرد که نه خیر جدی است. جدی سوال دارد که آیا من زنش میشوم؟
تعریف زن و شریک زندگی چیه که الان از فاز شراکت در همه چیز در بیایم و به فاز زن وارد بشوم؟ جواب این سوال برای من مشخص نیست. ولیکن در جواب مردی که کل عواطف عاشقانه اش را روی هم گذاشته و برای من یک حلقه خریده سخت است بشود گفت نه بابا، چه کاریه. فلذا حلقه ی کذا را تقریبا چنگ زدم و به کمک الف دستم کردمش. بسیار گشاد بود. بعد از هشت سال زندگی، مرد من هنوز اندازه ی انگشت های من دستش نیست. البته قبول دارم، مگر چند بار طرف برای من حلقه خریده است؟ بالاخره با حلقه ی گشاد در دست، شامپاین را وا کردیم و به سلامتی پای اسکایپ با پدر مادرمان نوشیدیم. زندگی یکمی مسخره شده است. لحظات مان پای اسکایپ میگذرد. اگر از این وضعیت ارتباطات خانوادگی ما یک فیلم درست کنند به پرده ی سینما بیندازند مطمئن نیستم کمدی سیاه است که تراژدی.
باری، هر دو خیلی خوشحال بودیم. یک هورمونی مسئول احساسات رقیق و عطوفت و وابستگی عاطفی است. مطمئنم آن شب میزان زیادی از آن هورمون (اوکسی توسین) را ترشح کردم و ریختم داخل جریان خونم. الف اصرار داشت که شامپاین بخور. بخور. بیشتر بخور. قصد داشت شنگول بشوم و به مناسبت نامزدی لابد زیر پتوی کذا کمی به هم بپیچیم. فلذا هی ریخت و من هم از هیجان و هل بودن (و لابد بالا بودن سطح اوکسی توسین) هی نوشیدم. بالاخره نزدیک یک صبح اجازه ام را گرفتم که بروم بخوابم، چون شامپاین، حلقه، ازدواج یا هیچ، فردا صبحش جلسه ی صبح زودم سر جایش بود. آقا انگار باری از روی دوشش برداشته باشند، سرش را روی بالشت گذاشت و فلفور خرناسش بلند شد. من سرم گیج میرفت. به خصوص چشمهایم را که میبستم در تاریکی همه چیز میگشت. چشمهایم را که باز میکردم بهتر میشدم. ولی احساس میکردم میخواهم شکوفه بزنم. فلذا دویدم به مستراح و کاسه ی توالت را در آغوش هیجان زده ی عرق کرده ام گرفته ام. از خنکی کف توالت حالم بهتر شد و برگشتم به تخت. باز این مصیبت تکرار شد، دویدم تا مستراح. شکوفه ای نیامد، و برگشتم به تخت. بار سوم با صدای «عق» عمیقی که از تحتانی ترین نقطه ی معده ام می آمد تگری مفصلی زدم. الف بعدها تعریف خواهد کرد که شبی که ما نامزد کردیم، او از صدای «عق» بیدار شد، چه «عاظقانه». آمد تو توالت سراغم و خیلی پشیمان و نادم معذرت خواست که اینقدر «جامپاین» به من خورانده است. بعد مرا برگرداند به تخت. دفعه ی چهارم و پنجم سری عق های رمانتیک من اینقدر خوابش سنگین شده بود که دیگر بیدار نشد. فلذا من باید این داستان را در تاریخ ثبت کنم، این منم، منی که در مثلا «رمانتیک» ترین شب زندگی ام، با یک پیژامه ی تاریخی کف توالت منزل مان عق های فجیعی زدم. باشد به یادگار از دوست.
تبريك، بالاخره دم به تله دادي :)) واقعت اينه كه همون حلقه ساده و دامبالي ديمبول بعدش تاثير عجيبي رو روابط آدم ها ميگزاره. براي خود من هم عجيب بود كه بعد از ٦ سال با هم بودن همچين كه اون سند زده شد زندگي ما وارد فصل جديدي شد. درست مثل يه كتاب دو جلدي ( يا شايد هم چند جلدي)
چه جالب
واقعا؟ یعنی الان تبریک بگم؟ :د
بله تبریک بگویید
یوهوووووو، کلی مبارکه :))) من با سیب موافقم ، فصل جدید زندگیت مبارک 🙂
متچکرم، قربان شما
mobarakeh:)
تچکر
خیلی ممنون. فونت فارسی را پاس بداریم !
مبارکه
من هزار بار میخواستم بگم دل بابا و مامانتو شاد کن
اگه خودت اعتقادی به این مسائل نداری چه فرقی داره که واقعا عروسی کنی یا نکنی.
الان خوشحالم که اینو خوندم
بازم مبارکه
من خیلی ممنونم که اینقدر به فکر منی . چه قدر جالبه که خواننده هام، که اصلا من رو در دنیای واقعی نمیشناسند برام خوشحالند. خیلی جالبه. روابط انسانی ِ جالبی دست و پا کردم !
به به مبارک باشه …. خیلی خوشحال شدما !
هاها.. وای چه قدر حال میده خواننده ها با آدم واسه خوشی ِ آدم خوشحال میشند. تجربه ی جالبیه !
تبریک میگم خیلی زیاد
من سپاس گزارم، خیلی زیاد.
you may kiss your bride! 😀
مبارکه 😀
گیل گیل گیل گیل گیل…
ای جان ه دو چشمم. مرسی !
اين هم يه مدلشه ديگه، مباركه :*
قربان شما
چه بد!
چیش؟
جِنگ و جِنگه ، ساز میاد از بالای شیراز میاد
شازده دوماد غم نخور که نومزدت با ناز میاد
سر کوچه ی عروس خانوم شاخه گل کردند سوار
سز کوچه ی شازده دوماد صد شتر کردند قطار
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
یار مبارک بادا ایشالله مبارک بادا
هاهاها… خیلی با مزه بود. خیلی عالیه !
خوشحالی جای خوشحالی دارد. مبارک باشه. اما راستش این پست آخری مهر تاییدی بود روی جهتی که وبلاگ شما پیدا کرده بود این اواخر. مدت هاست که مثل قدیم تیز و سرزنده نمی نویسید – مثل آن زمان هایی که مثل نویسندگان وبلاگ های خرس و لنگ دراز نوشته هایتان پر از هیجان بود. متاهلها وبلاگ نویس های خوبی نیستند شاید یا من دست کم نمی شناسم. وبلاگ نویسی با نارضایتی، تنهایی، تجرد و بالاو پایین احساسات ارتباط مستقیم دارد.
امیدوارم خوش باشید همچنان حتی اگر دیگر خوب ننویسید
جناب ماژور افراد متاهل هم ميتوانند ناراضي و تنها و احساسات بالا و پايين داشته باشند و تنوع اون هم از افراد مجرد بسيار بالاتر خواهد بود ولي رابطه تجرد و قلم ؟؟؟ همين بس كه در ادبيات ايران شاملو و آيدا داريم، سايه و آلما داريم.
حالا من یک مقدار قبول دارم که شل شده ام. لوس شده ام. اینه دیگه، زندگی متعهدانه لوس تر از زندگی مجردی است. قبول !
هاهاها… درست میگی و قبول دارم. باشه میذارم تو برنامه یک طلاق کوچولو هم بگیریم سر راه.
مبارک باشه . هر چقدر هم که رسم ازدواج رو احمقانه بدانید و می دانستیم . با حاله . تعهد گرچه در ظاهر سخته ولی یه مرحله از عاشقیته .
قربان شما درست میفرمایید. متشکرم
دانشمند جان تبریک میگم خیلی زیاد… propose کردن الف هم خیلی با مزه بود به نظر من D: شاد باشید!
بنده مخلصم
مبارک باشه جیگیلی
جیگیلی؟ جیگیلی؟ آخه جیگیلی؟ هاها هارهار. میگم تو خونه دیگه صدام کنند جیگیلی
من همیشه نوشته هاتو می خونم، مثل یکی از دوستهامی دیگه، همه دوستهام یه اسمی دارند، تو هم جیگیلی منی
هاها.. عاشقتونم.
مبارکه دانشمند جان. پس دیگه ذهنت از الان درگیر مراسم و جشن و لباس و ایناست تا اطلاع ثانوی 🙂
ای وای نع. اگه ماییم که هشت سال طول کشید تا اینجا، یک چند سالی هم تا اونجا طول میدیم
ایشالا پای هم پیر شید :دی :دی
مخلص شما هم هستیم
خوب پس مباركه! ما هم كه دنبال بقيه سريال هستيم
هاهاه.. سریال زندگی یکی دیگه!؟ باشه تعریف میکنم همش رو !
وای من چرا انقد خوشحال شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تبریک میگم دانشمند جون.عشقتون مستداااام
شما بسکه عشقی خودت که واسه یکی دیگه خوشحال میشی !
اولا خیلی مبارکه، ثانیا منم زندگی اسکایپی دارم، میفهمم!
آخی.
ajib daastane zendegit, mano yadeh do nafar mindazeh, … vo Amir
شهاب جان، معلومه که شما ما رو میشناسی. بنده اسم واقعی خودم رو سانسور کردم. متچکرم
مبارك باشه دانشمند جان، زندگي متاهلي خيلي با همخونه بودن فرق نمي كنه ولي احساس شما كاملا متفاوت خواهد بود!! ( چقدر ادبي ، خواهد بود!!! هاهاها)
هاها.. اوکی باشه، گزارش میدم اگر احساس فرق کرد !
مبارکه 🙂
مرسی !
من هم ناخوداگاه ذوق زده شدم و خوشحال، مبارک باشه! آرزوهای خوب خوب زیاد هست و از نام بردن یکی یکیش معذورم، همه اش باشه برای شما و الف و زندگی جدید زن و شوهریتان.
متچکرم. شما خیلی لطف داری !
بلاخره شمام رفتی :دی
منتظرم از اثرات حلقه بگی و واقعا ببینم رابطه بعد از این جریانات وارد فاز جدیدی میشه یا نه
چشم میگم آثارش رو
در يك هفته اي كه با اينجا آشنا شدم 2 سال آرشيو رو با ولع خوندم و خوشحالم از اين اتفاق بامزه ي جديد 🙂
مباركتان باشد.
وای من خیلی ذوق مرگ میشم یکی بگه آرشیوام رو ریخته بیرون !
تبریک میگم عزیزم :*
نمیدونی با چه ذوقی این پستت رو خوندم 🙂 مبااااااارک باشه
بابا شما خواننده های من عشق های منید که اینقدر باحالید !
خب بله تبریک. تبریک دارد. چون زندگی تان نه به این زودیها، بعد از چهار پنج سال خود به خود تغییر خواهد کرد.
بلی بلی. حالا خیلی تغییرات خواهد آمد
gar che dashtam nahar mikhordam va kami halam degargoon shod az parageraphe akhar, vali khoob bood. omidvaram ghadame mosbati bashe
هاهاه.. شرمنده باید اول پست بگم موقع غذا مطالعه نفرمایید
تبریکات فراوان، همیشه شاد باشین با هم
خیلی متچکرم !
مبارکاست حاج خانوم. همچی سر زنده و شنگول شدی تو این پست. گمئنم یه چیزی تو شامپاین بوده رفته تو خونت بلکه م بشه تا آخر عمرتون با حاح آقا همون تو بمونه.
ای جان. مرسی !
به به. بسیار مبارک باشه. خیلی خوشحال شدم.
مخلصم
من تازه اومدم اینجا و اولین پستی که خوندم این بود. بعد خوشم اومد و هی عقب عقب رفتم. می دونم حالاحالاها مهمونتم. خوشبخت باشی 🙂
بابا خواننده ی جدید !! مرسی
یعنی بعد از ۸ سال, اقای داماد تازه قراره تشریف بیاورند حجله ?
چطور تونستی ۸ سال مقاومت کنی و دختر بمانی ?
تو واقعا خواهر پسر شجاع هستی.
امت اسلام به تو افتخار میکند.
محمدیاش صلوات بفرستند.
ای روزگار، پس این شتر دم در خونه شما هم نشست؟ 😀
برات خوشحالم زیاد! بادا بادا و مبارک بادا!
«واکنش من البته غش غش خنده بود. الف را گرفته بودم بغلم و میخندیدم» <— binahayat ghashang bood 🙂
مباركه!!!از وقتي پستي كه براي كمك به خريد لباس عروس دوست تان نوشتيد حس كردم شما هم به زودي ازدواج مي كنيد!
ای بابا خیلی حیف شد. من همش منتظر بودم رابطتون به هم بخوره بعد خودم بیام بگیرمت!!
به هر حال حالا که قسمت ما نبود ایشالا خوشبخت شید.(علامت چشمک!!)
من از اون خوانندههایِ خاموش قدیمی ام. یعنی آرشیوت رو نه امروز و دیروز، که در طولِ زمان و به روز خونده ام. بهت تبریک میگم نه فقط به خاطرِ این خبرِ خوش، که به خاطرِ احساس و انسانیتی که در نگاهِ این روزهات هست به این جشن، که اگر میشه پدر و مادر رو خوشحال کرد با یک جشن، چرا که نه. وگرنه تو و الف که تعهد و همراهیتون رو در طولِ این سالها آزمودین و تجربه کردین. از خوشحالیت خوشحالم و برات آرزویِ سعادت و خوشبختی میکنم. ضمناً برخلافِ یکی از خواننده ها، احساس میکنم هرچه گذشته پخته تر مینویسی. به پایِ هم پیر بشید، با سلامت و عزت.
خیلی خوب نوشتی. مثل همیشه البته
عزیزم خب کمتر بخور که این طوری نشی. تو چند تا پستت اینو دیدم که زیاده روی می کنی!
کمتر الکل بخور 🙂
بله بله. قرار بود از تولد سی سالگیم به بعد الکل تعطیل بشه. حالا از ازدواجم به بعد.
بهت تبریک میگم دانشمند جان.
بالاخره شما هم مثل من دم به تله دادی و صد البته کل این رابطه رنگ و بوی جدید میگیره.
فصل نو زندگی مبارک
ان شالله
مبارک باشه دانشمند جان. 🙂
مبارکه.. باشد که کلی حال و حول کنین.
تبریک دانشمند جان. غیر منتظره بود .خیلی براتون خوشحالم. خیلی دوست دارم ببینم این حلقه کذایی چه تاثیری روی رابطتون میذاره.
مبارک هر دوتون باشه!
در مورد تاثیر حلقه و ازدواج توو تغییر احساسات و این ها، چون خودم بعد از هفت سال فقط هم تقریبا از روی حس اینکه نمی تونستم به عشقم بگم نه، حلقه رو گرفتم و این ها، بگم، بعد از ازدواج فقط چند روزی حس آدم یک جوری، البته به طرز لوکسی متفاوت و مثبت تر هست، اصلا هم معلوم نیست چرا! بعد از چند ماهی کلا همه چی مثل قبل در صلح و صفای کاملا عادی خودش فرو می ره، البته با فرض اینکه رابطه ی طولانی به دلیل تفاهم و صلح دوطرفه است.
به هر حال دیدم خیلی ها پرسیدند خواستند بدونند بعدش حلقه چه اثری می گذاره گفتم تجربه ی خودم رو بگم، که اصولا برای من که اثری خاصی نداشت.
باز هم براتون خوشبختی آرزو می کنم.
راستش من هیچوقت براتون کامنت نذاشته بودم اینبار دیگه بر تنبلی غلبه کردم و وظیفه خودم دونستم به عنوان کسی که شما رو میخونه و دوستتون داره از ته دلم تبریک بگم .
ای بابا بنده از این همه لطف چی کار کنم اصن
سلام
تبریک میگم. امیدوارم تا آخرش با هم باشید.
یک هدیه برات دارم برای اندازه کردن انگشترت. یه چسب دو قلوی بی رنگ میخرید. یه کم از اون رو بعد از مخلوط کردن داخل حلقه میریزید تا قطر داخلش رو کم کنه و قبل از سفت شدن یه خورده انگشتر رو میچرخونید تا باندازه یک هلال کوچک داخل حلقه یعنی جائیکه با زیر انگشت تماس داره سفت بشه. فقط بهش انگشت نزنید تا بد رنگ نشه. تا چند سال حلقه اندازه خواهد بود. هرموقع انگشتر کوچیکتر شد میشه چسب رو کند.
خوشبخت باشید و باز هم بنویسید.
تچکر