داستان های خردادی

میدانم که نگاهم به جلوئه و ایران پشت سره برای من. خیلی کم شده برگردم عقب رو نگاه کنم، حسرت بخورم بگم آه چه دورانی بود. اساسا هیچ وقت حسرت برگشت به هیچ گذشته ای رو نداشتم. از همین بابت هم خاطرات در ذهنم محو میشند، دوستی ها یادم میرند، آدم ها محو میشند در اون فلش های گذشته. مکان ها و محله ها و میدون ها شده اند یک سری اسم که بلدم صرفا. میدون فرهنگ، یوسف آباد، سینما گلریز، اینها اسم های آشنایی هستند. فقط آشنا.

***

درست یادم نیست که از کی به اصطلاح شروع کردم به «فلش بک» زدن. یعنی دارم زندگی ام را میکنم، آن زندگی بی دغدغه ی سطحی، یهو یک تصاویر و فضاهایی به یادم میاد و پرت میشوم از جاده بیرون. یادم نیست کی بود، یک سری عکس های Brandon Stanton رو دیدم که رفته بود ایران: و اونجا بود که این عارضه ام شروع شد. یکی از نقاط اوجش وقتی بود که سر یک کاری بودم تو یک شهر کوچیک نفتی شمالی، داشتم تنهایی در اتاق هتلم یکی از صداهای غایب گوگوش سال نود و دو رو میدیدم. صالح نامی بود، از شمال. تو یک قهوه خونه واستاده بود پای یک سری تخت ِ فرش شده و مخده، و یکی براش گیتار میزد و طرف میخوند. بعد اون فضایی که خیلی ازش دور بودم و اون صدای صاف صالح نابینا و اون ویدئوی لرزان بی کیفیت که به فضا نم میداد، من رو در یک منگنه ی احساسی گذاشت که اشک هام ریخت پایین. نه از این گریه های محزون و قطره اشک های مواقع احساسی ملو درام. شد یک هق هق و زاری که خودم تعجب کرده بود از شیونم تو اتاق هتل. بعد دریافتم که من میخواهم در یک بعد از ظهر بارونی در اون قهوه خونه بودم، در جاده ی چالوس و املت کرکثیف سفارش میدادم که روش روغن تپلی بسته باشه و کنارش نون سنگک واقعی داغ  بیاد و با یک سری آدمی نشسته باشم که یک عمر میشناختم، نه همین دیروز تو ونکوور در قحطی آدم بهشون چنگ زده باشم. فضای غریبه ی دور یکهو فلش زد در مغزم که من اینجا بودم قبلا. من صالح رو میشناسم. نع خود صالح رو، صالح نوعی رو. من این زندگی رو یکدور کردم و مردم ازش. یک مرگ در میانه ی زندگی به من وارد شد. هشت سال پیش در مهرآباد وقتی سوار آن هواپیمای ایران ایر شدم مردم. اوایل مرده زنده میشد، بعد سال هشتاد و هشت برای همیشه مردم.

***

 چند وقت بعدش فیلمی رو یوتوب دیدم، امید نعمتی داشت در مجموعه ی elephant songs با robbert van hulzen تو تهران اجرایی میکرد. آن اوایل بود و خیلی جوگیر امید نعمتی بودم.  چند نقطه ی این ویدئو، نعمتی برمیگرده دست چپش رو نیگاه میکنه که نمیدونم کی رو نیگاه میکنه یا چی رو. ولی من به شدت کنجکاوم بدونم توی اون سالن چی میگذشته و دلم میخواست دوربین کمی کادر بزرگتری رو فیلم گرفته بود که من فضای اون سالن رو از دست نداده بودم. مسخره است، یک نفر در یک ویدئو دست چپش را نگاه میکند و من احساس حسرت میکنم. دلایل این حسرت رو نمیفهمم واقعا. شاید اسمش حسرت نیست. احساس میکنم جا موندم. احساس میکنم زندگی در ایران ادامه داره، یک عده موزیک میزنند، زندگی میکنند و من بریدم از اون دنیا.

من نزدیک ترین احساس تعلقی که به جمع مملکت خودم داشتم  موقع اون الله اکبرهایی بود که شب های بعد از انتخابات میگفتم و به هوای هوار من همسایه ها تو تاریکی شب جواب میدادن و فقط از روی جهت صدا میشد حدس زد که کدوم کوچه است، و من به هوای جواب اونا هوار میزدم، و بعد میون سکوت بین الله و اکبرها، همسایه طبقه ی چهارم مان صدایش میومد که میگفت احمق های بیشعور، میان میبرنتون، برید خونه هاتون بیشعورها. بدین ترتیب من بزرگترین خطری که کردم در مقیاس های اسفناکم، پاشدم بعد از انتخابات رفتم ایران. انگار چه گویی خوردم. من کل فضای خرداد آن سال و بیست و پنج خرداد در میدان آزادی را در واقع از دست دادم و در جاده ی چهارصد و یک بین مونترال و تورنتو رفت و آمد میکردم. در حالی که پای یوتوب وسط آزمایشگاه زار میزدم، بیست و پنج خرداد رو صرفا از روی یوتیوب تماشا کردم. این میشه یک شکاف بزرگ، یک مبدا یا ماخر تاریخی: خط بین آدمهایی که بیست و پنج خرداد در میدون آزادی بوده اند و آنها که نبوده اند. تاریخ به ما خواهد گفت اون خط و نقطه به چه معنا بوده است.

***

بعدها یه ویدئو دیدم که از بالای برج میلاد از اطراف از بالا فیلم گرفته بود، بعد هم دوربینو برداشته بود رفته بود تو خیابون فیلم گرفته بود. خیابون ها برام آشنا بودن، اما هر چی زور میزدم اسماشون یادم نمیامد. در عین حال میدونستم من رو باید گذاشت تو تهران تا راهم رو بین ترافیک پیدا کنم و چابکانه تو جمعیت گم شم. اما با اون ویدئو: انگشت میکشیدم روی مانیتور، بعد قبل از اینکه من خیابون رو هضم کنم و اسمش یادم بیاد، رد میشد میرفت خیابون بعدی. انگشتم رو مانیتور گیر کرده بود و باز شرشر اشک میامد. اشک بابت چی هم نمیدونم، دلی هست قضیه. طرف تو ویدئو نون سنگک از تو تنور در میاوورد و من شیون میکشیدم.

***

بر خلاف شعارهایی که میدهم، میشینم مدت های طولانی به توچال فکر میکنم. به همه ی بچگیم که با مادرم و برادرم میرفتیم از پارکینگ تا پای تله و دیگه خیلی زور میزدیم تا چشمه. هی مرور میکنم. هی به سینما گلریز و اون صندلی های ناراحت زرشکی اش فکر میکنم. به اون در دیوار قرمز عجیبش فکر میکنم، و از خودم میپرسم آیا شوفاژ های سینما گلریز قرمز بودن یا خاطرات من دارن احمقانه توی مغزم فلش میزنند؟ به شیرینی بی بی، به پارک شفق، به آن مجسمه های برنزی وسط پارک، به پلی تکنیک، به میدون فاطمی، و به خیابون انقلاب فکر میکنم. هی تصاویری که تو عکسها دیدم، یا خودم واقعا دیدم سر میخورن توی ذهنم. بعد به کوی دانشگاه فکر میکنم. هیژده تیر هشتاد و هشت سر امیر آباد بودم و یک یارویی با لباس گل پلنگی با قد دو متری اش عربده میکشید و بعد پرید روی موتور غولش و گذاشت دنبال یکی. من انگار داشتم فیلم میدیدم. و حالا انگار از اون زندگی مردم. انگار فاصله ی دوراهی یوسف آباد تا میدان ولیعصر رو این من نبود که گز میکرد. انگار یک دختر مقنعه به سر دیگه ای بود.

***

آخرین بار بعد از به گا رفتن انتخابات رفتم ایران. خاطره ی خیلی تلخ و اندوه ناکی بود. در مهمانی که مثلا به افتخارم ترتیب داده شده بود همه انگار عزادار بودند و کسی شان مرده بود. البته با یک فاصله ی دو تا سه نفر هر کسی در تهران یکی از جان باخته ها را میشناخت. وضعیت به شدت افسرده کننده بود. چشمهای همه قرمز بود. رفته بودم دیدن یکی از استادهای قدیم دوران لیسانسم در پلی تکنیک. در دفترش زدم زیر گریه. نمی فهمیدم چی میگم ولی یادمه شکایتم این بود که آخه چرا. تقلب در انتخابات یک بحث. آدم کشی در روز روشن در خیابان یک بحث دیگر. با فین و اشک و مقنعه ی چروک چرکی که از چهار سال پیش پیدا کرده بودم طرف را شوکه کرده بودم. استاد دستمال میداد، آب میداد و میگفت گریه نکن خانوم فلانی. طرف لابد کپ کرده بود که این دختره چرا چت زده.

بعد هم دیگر نرفتم. اوایل حالت قهر. قهر از ممکلت. از همه چیز. به این صورت که میخواهم ریخت چنین مملکتی را دیگر نبینم. پایم را در آن کشور نمیگذارم. بعد از چند سال دیگر دلم خواست بروم ولی ترسیده بودم. گه عظمایی هم نخوردم ها. نمیروم چون میترسم. چون به ریسکش نمی ارزد.  چند وقت پیش مادر پدرم بعد از سی و شش سال تصمیم گرفته اند آن آپارتمان یوسف آباد را بکوبند و بسازند. خانه ای که من و برادرم در آن بزرگ شدیم. این بیشتر له ام میکند. دلم میخواست قبل از اینکه اسباب اثاث شان را ببرند و خانه را بکوبند بروم از در و دیوار و کف و فرش و لوستر و لولای درها هم عکس بگیرم. فیلم بگیرم. شده حتی بلیسم کف خانه مان را. دلم برای خونه ام له له میزند. ولیکن عطای  آن محله و خیابان و خانه را باید به احتمال ناچیز زیر صفر دردسر در ایران ببخشم. به این میگوید خودتبعیدی کسی که هیچ گهی نخورده ولیکن از آنهایی که به علت هیچ گهی نخوردن شکنجه شده اند درس عبرت گرفته.

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized
14 دیدگاه برای “داستان های خردادی
  1. pd می‌گوید:

    این پاراگراف آخر دقیقاً مسئله‌ی منم هست. میخوام برم ایران، ولی نمیتونم. نمیشه یعنی.

  2. Tima می‌گوید:

    نابود بودم از دیروز تا حالا. نابودترم کردی. فکر کنم این نوستالژی، این بغض تو هوای ونکووره این روزها.

  3. فیل خاکستری می‌گوید:

    دوست ندارم تو نقش کسی باشم که همش الکی میگه همه چی درست میشه ولی احساس میکنم باید باشم

  4. ننوي كهنه می‌گوید:

    من فكر مي كنم هركي از مملكت مياد بيرون يه چيزي يا مجموعه اي از چيزها كشش بيشتري براش داشته تا چيزهاي داخل ايران. اما در مورد خودم، حتي اگر زماني برسه كه هيچ تعلقي به اون مملكت نداشته باشم (كه بعيد مي دونم چنين روزي بياد)، هيچ احساس تعلقي هم به اينجا ندارم. البته الان شايد اوضاع گه مرغي ام از لحاظ پولي مزيد بر علت شده باشه، اما فكر مي كنم ته تهش حسي داشته باشم شبيه حي عنتر، اويزون بين زمين و اسمون و بي بستگي به هيچكدامشون

  5. نوشا می‌گوید:

    کاش من هم با خودم به یه صلحی رسیده بودم تا حالا
    ایران نرفتن رو که اصلا نمیتونم بهش فکر کنم همین الان که ٢ سالی نرفتم دارم خل میشم
    ولی اینکه آخرش چی، اینجا موندنیم یا نه بلاخره؟ بعد ٨ سال چرا هنوز نمیدونم؟
    یادمه خیلی سال پیش، شاید وقتی من تازه اومده بودم تو یکی از بلاگ ها خوندم (فکر کنم بلاگ انار) که ما مهاجرها مثل یه پل میمونیم به هر دو طرف ماجرا وصلیم وهمیشه زیرمون بد جور خالیه. حالا خوب میفهمم این مفهوم خرد کننده رو.

    سر خیلی از داستان ها از جمله اینکه هم دلم میخواد ایران باشم و هم زندگی اینجام رو دوست دارم کلا دارم با این مفهوم ساده که «همه چی با هم نمیشه» کنار میام.
    راستی امید نعمتی دست چپش رو نگاه میکنه یا راست؟

  6. Mahtab می‌گوید:

    بعد از ۷ سال این خرداد ۲ هفته ای ایران بودم. در کمال ناباوری دلم میخواست بمونم و دیگه برنگردم امریکا… یه چیزی اونجا سر جاش بود که به سر جا نبودن همه چیزهای دیگه ش میچربید… و نمیدونم چی. تا جایی که فکر کردم همون بهتر که تو این مدت برنگشته بودم والا ممکن بود این دکتری رو وسط کار ول کنم و برم بشینم ور دل مام وطن.

  7. Sina می‌گوید:

    این روز ها این دیدن شما ها که بعد 7 – 8 سال هنوز نمیدونید که می خواهید برگردید یا بمونید حال منو دوبل گه می کنه….با خودم فکر می کنم قرارنیست | این فکر بمونم یا برگردم| واسه من هم روزی تموم بشه….

    • دانشمند می‌گوید:

      البته اشتباه نشه. بنده هیچ شکی ندارم که هرگز نمیخوام برگردم کلا ایران زندگی کنم. حتی برای بازنشستگی و مرگ هم نه. اما هوس دیدنش کشور را زیاد دارم که فعلا ممکن نیست

    • نوشا می‌گوید:

      برای من تموم نشده شاید چون تا حالا نخواستم که تمومش کنم (جراتش رو نداشتم شاید؟) کلا اینکه تصمیم رو بذاری برا بعد همیشه راحت تره.
      در مورد ٧، ٨ سال هم باید بگم طول و عرض گذشتن سال ها اونطوری که تصور می کردم نبودند و نیستند. گاهی یه دو سه سالی گذشته واینقدر گرفتار ویزا و درس و جابه جایی بودیم که همین چیزای الکی شده زندگی و نفهمیدم چطوری گذشته، گاهی هم یه ماه از یک سال اینقدرغم دوری (از خیلی چیزا) تبدیل شده به بغض خفه شده که قدر کل ٨ سال گذشته. اینه که مفهموم زمان کلا تو مهاجرت یه جور دیگه بوده برای من.

  8. مریم می‌گوید:

    عزیزم چه قدر عالی بود …یه چهره دیگه از تو و به شدت دوست داشتنی

  9. Zeynab Sadeghi می‌گوید:

    فکر کنم این نوشته فکر مشترک خیلی از کسایی ه که خارج از ایرانن.
    من یکی میخام قبل از اینکه ریشه هام اینجا پا بگیرن و قبل از اینکه بغض توی گلوم بزرگتر بشه برگردم.
    فکر میکنم الان خیلی راحتتر میتونم تصمیم بگیرم تا 5 یا 10 سال دیگه

  10. ش می‌گوید:

    بیشتر کسانی که خانواده ای ایران دارن حسشون همینه، فیلمو دیدم، با گریه گفتم اینکه سنگک نیست، تافتونه! سنگک نبود که، دانشمندی مثلن! ؛)

  11. بی ریشه می‌گوید:

    من اصلآ به نحو بسیارنا محسوس ی, بدون اینکه دقیقن بدونم کی, انگار برای همیشه ریشم کنده شد از ایران. یعنی اگر مامان بابام ایران نبودن, دیگه هیچیه هیچی نداشتم که به خاطرش به ایران وصل باشم. انقد اشتباهی بودن همه چیز تو ایران برام روشن ه که حتا یک بار هم فک نکردم که بر گردردم. اما ویزیت رو منم باهات هم دردم. انقد مثال گه نخورده, گیر افتاده دیدم که بعد ٨ سال هنو نرفتم ویزیت. بعضی ها به ما می گن بی ریشه, درست می گن, از نظر من خونه و وطن اونجاست که آدم خوشحال تره, نه اونجا که دنیا می اد.

  12. Alex می‌گوید:

    من هم بزرگ شده یوسف آبادم.
    الان که اینو خوندم دلم پرکشید برا اون موقع ها ….
    ممنون بابت نوشته زییباتون

برای Tima پاسخی بگذارید لغو پاسخ