قصه را از آخر برایتان بگویم. من چیزی-بکش نشدم. نه لب به سیگار میزنم، نه علف درمانی شب به شبی دارم، قیلون را هم که آنقدر دوست دارم یکی دو ساله طرفش نرفتم. بقیه مواد مخدر و روان گردان را هم جرئت نکردم امتحان کنم. در واقع دوست یا شریک زندگی یا همکلاسی جلوی پایم نبود که بگوید بیا کوکائین یا اکس امتحان کنیم و خب این غلط ها برایم پیش نیامد.
مادرم سیگاری بود. میم تعریف میکند که وقتی دبستانی بود صبر میکرد مامان سیگار عصرش را بکشد و بعد میم منتظر پک های آخر میشد و هنوز زیرسیگاری اش را جمع نکرده بود مادرمان که میم مبلغی که میخواست را میگفت. یا خرابکاری اش را گزارش میداد. من زیرسیگاری سنگین سبز مامان را یادم است. مینشست توی آشپزخانه، روی همان میزی که صبح بهمان صبحانه میداد و پک های عمیق میزد و توری های پنجره را نگاه میکرد. پنجره رو به دیوار حیاط خلوت همسایه پایین بود. مامان به دیوار زل میزد تا سیگارش تمام میشد.
یک شب در یک مهمانی قلبش میگیرد. من هشت سالم بود. تنها خاطره ام از آن شب اینست که همه رفتند بیمارستان نوار قلب بگیرند و بچه ها ماندیم خانه ی میزبان و حتی خوش گذشت. بعد مادرم سیگار را به یکباره گذاشت کنار. یکبار شنیدم به کسی توضیح میداد که دریچه ی میترال قلبم شله. سیگار ضرر داره. من دو تا بچه ی کوچیک دارم. مادرم از این قرص های زیرزبانی قرمز داشت و آن اوایل از ترسش توی کشوی دم تختش هم حتی یک ورقشان را برای اطمینان دم دست نگهداری میکرد. زندگی چلاند مادر من را، تا جایی که میشد. نمیدانم کی اینها را خواهم نوشت، ولی حداقل میتوانم بنویسم او هم زندگی را چلاند. ورزش میکرد، سالم غذا میخورد، سیگار نمیکشد و خیلی سال است زیرزبانی به کارش نیامده. الحمدالله.
اینها باعث نشد که من هرگز در زندگی سیگار نکشم. اولین بار با یکی از آن دوست پسرهای سالهای دانشگاهم سیگار کشیدم. در یک مهمانی که یادم نیست خونه ی کدام کاوه بود. ما خیلی کاوه داشتیم دوران لیسانس. همه بعد از انقلاب اسم بچه شان را یا میگذاشتند کاوه، یا آزاده. همه انقلابی. باری، سیگار اول زندگی ام را چس دود کردم. جرئت نداشتم دودش را پایین بدهم. مونا تصحیحم کرد، گرفت یک پک محکم زد داد پایین، چند کلمه هم صحبت کرد و بعد دود را داد بیرون. گفت اینطوری اسگل. آنطوری که مونا نسخه داد خیلی سرفه داشت. بیخیال شدم و تمام سالهای بعد هم هر وقت سیگاری بهم داده شد چس دودش کردم رفت. ولی یک نخ در یک مهمانی از من یک دختر دیگر میساخت. برای خودم از نوجوان دبیرستانی سیبیلو به دختر متجدد باحالی در تصورات خودم تبدیل میشدم. احساس میکردم خیلی جلوئم. عقب نمانده ام. آن نخ ها لازم بود آن دوران.
بعد که رفتم تورنتو درس بخوانم هم سالی یکبار کسی دم در باری تعارفی میکرد یکی برمیداشتم میگذاشتم گوشه لبم تا روابط اجتماعی داشته باشم و مکالمه را کش بدهم. الف که آمد کانادا و رفت مونترال سالهای لشی ما شروع شد. سیگار بعد از ثکث، قبل از الکل، بعد از الکل، قبل از کنسرت، بعد از کنسرت، با رفقا، بی رفقا. سیگاری نبودیم، خودمان هم سیگار نمیخریدیم. ولی هر وقت جماعت بلند میشدند بروند در سرما سیگار بکشند ما هم میرفتیم. در سرمای جانکاه مونترال بیرون فلان بار، اگر کسی تعارف میکرد، برمیداشتیم. مد بود. بعد علف را یاد گرفتیم. اصلا اگر در مونترال با علف آشنا نمیشدیم جای تعجب بود. درست یادم نمیاید اولین باری که علف گیرمان آمد کجا بود. یکی از بچه ها توی پارک مونت رویال از یک سیاهی یک بسته ی آشغال علف خریده بود که مزه ی پهن میداد. دودش هم کردیم و فایده ای نداشت. اما بالاخره چیزهای خوب گیرمان آمد و با لذت علف خوب هم آشنا شدیم.
یک شب بعد از کنسرت کیوسک با یه عده در سرمای بیرون یک بار ایستاده بودیم و در منفی بیست درجه سگ لرز میزدیم و من با دستان لرزانم کمافالسابق سیگاری که از کس دیگری رسیده بود را چس دود میکردم. بعد از این بدبختی و بلند شدن از جای گرم و نرمم در بار و یک لنگه پا لرزیدن برای این چس دود مسخره خسته شدم. به الف گفتم این آخرین سیگار منه. الف گفت آره؟ هارهار.. میگی حالا یک چیزی. و آن آخرین سیگار من بود. چهار سال پیش آخرین سیگارم را کشیدم. هیچ دلیل خاصی هم ندارم ذکر کنم که چرا تصمیم گرفتم آن آخرین سیگارم باشد. آدم بعضی موقعا نمیداند یک چیزی واقعا آخرین بارش است. آخرین بار را جشن نمیگیرد. در ذهنش ثبتش نمیکند. نمیرود روز و ساعت و دقیقه اش را یک جایی یادداشت کند. به حافظه اش ایمان دارد. و یاد گرفته ام که حافظه بسی منبع غیر قابل اعتمادی است. باری، سیگار اینطور خط خورد.
آخرین قلیون را یادم نیست. نگفتم این آخرین قلیون است. جشنش نگرفتم. فقط العان که نگاه میکنم میبینم خیلی وقته، شاید دو سال که دو سیب و نعناع هم تعطیل شده است. شروع قلیون شاید داستان جالبتری است. برای اولین بار با همان دوست پسر میلیون ها سال پیشم قلیون را امتحان کردم. خوب است ادامه ندادیم و دارم زن کس دیگری میشوم. طرف تا الان مرا لابد به چیزی معتاد کرده بود. (مزاح است البته) منحرف نشوم، رفته بودیم شمال. در یک قهوه خانه با بچه های لیسانس برای اولین بار قلیون دو سیب کشیدم. داشتم از خوشی اینکه دارم برای اولین بار در شمال بدون خانواده ام با یک گروه دختر پسر قلیون میکشم پس می افتادم. احساس میکردم بالاخره فاز و دوران من هم شروع شد.
من از این مناسک اجتماعی قلیون خوشم میاید. اینکه شیلنگ را دست به دست میکنی بعدی. سر شیلنگ رقابت میکنی و سر کسی آقایی میکنی و شیلنگ را میدهی دستش. سر ذغال و جا به جا کردن و ننداز و نریز و نسوزان هم یک صفای دیگری میبرم. دوران دانشگاه در تورنتو هم دوستان ایرانی ام همگی قلیون باز بودند. یکی شان از بچگی کانادا بزرگ شده بود و قلیون را به عنوان قسمت ایرانی خودش به یادگار نگه داشته بود. پریدن با او و قلیون های تا دیروقت و وراجی راجع به روابط عاشقانه، کاری کرد در یک سفر ایران یک قیلون جمع و جور سفری خریدم بردم. خونه ی مونترال مان شیره کش خانه ای شده بود برای خودش. عکسهای دورهمی های آن دوران را که نگاه میکنم امکان ندارد آن قیلون فکسنی فسقل ما یه گوشه ی عکس چاق نباشد.
ولیکن بعد زندگی برایم جدی شد. از یک سر قاره در دل مهاجرتمان، مهاجرت کردیم به یک سر دیگر. دوران دانشجویی تمام شد. شروع کردیم به کار کردن، پول جمع کردن، زندگی ساختن. این وسط شیره کش خانه تعطیل شد. ولی خب، ونکوور یکی از مراکز اصلی کشت و زرع علف است. میگویند یک گونه ی مرغوبش را اصلا به آمستردام فرستاده اند تا نماینده ی کانادا باشد. دو روز در سال خرید و فروشش را آزاد کرده اند، پلیس می ایستد، ملت زارع و کشاورز با محصولاتشان میایند غرفه برپا میکنند و جلوی چشم پلیس مثقالی یا پیچی میفروشند. ما هم خیال میکنیم در زندگی روتین متاهلی مان، همین دو مثقال علف در سال که به مناسبتهای خاص دود میکنیم خیلی تغییر است. خیلی باحال است. ما را خاص میکند. خیر نمیکند. ما ادای علف بازهای قهار را در میاوریم. دو تا دکترامان را بگذارید روهم نمیتوانیم یک سیگار علف را برایتان درست بپیچیم که خودتان و سیبیلتان را به آتش نکشد.
القصه اینطور. ما چیزی-بکش نشدیم. الحمدالله.