داستان سیگارهایی که با نانا نمیکشم

نانا منشی شرکت است. یکی از دویست تا منشی شرکت. نانا در عصری که دیگر کسی کتاب نمیخواند، کتابخوان است. اینقدر جدی است که کلاب کتابخوانی دارد، و میرود برای کتابهایش امضاء میگیرد از نویسنده. نانا مظلوم است، به هیچ درخواستی اعتراض نمیکند. منشی رئیس بزرگ است اما گاهی میاید میزهای مارا هم تمیز میکند. شاید چهل چهل و پنج ساله باشد. موهای بور کوتاهی دارد. چشمهایش به غایت آبی است. عینک میزند، همیشه پیرهنهای ساده و نسبتا تنگ و مشکی میپوشد. روی پیرهن مشکی یک ژاکت مشکی میپوشد. بعضی موقعها دستمال گردنهای رنگی میبنند که به نظر من مسخره میایند. ولی خودش لابد دوست دارد. کفشهای تخته صاف مشکی میپوشد و بعضی موقعا یک اندک آرایشی میکند. نانا تنها است. شوهر یا بچه ای ندارد. نانا با مک دوست جون جونی بودند. نانا با مک میرفتند پایین سیگار میکشیدند و در مورد رئیس بزرگ بدگویی میکردند. من میدانستم دارند از رئیس بزرگ بد میگویند. منشی هایی مثل نانا از کارمندان فرودستی مثل من که دلگیر نمیشوند. منشی ها اگر عقده ای باشند، کون بوس رئیس ها هستند و با کارمندان جزء خورده شیشه دار برخورد میکنند. ولی اگر انسان خوبی باشند به کارمندان جزء لطفهای کوچک میکنند و کینه ی رئیسهای بزرگ را همیشه در دل دارند. نانا اینطور آدمی است. میتوانیم با هم پشت سر رئیس بزرگ غرغر کنیم. من میتوانم بگویم نانا دو ماهه صورت حساب پارکینگ و بنزین و بلیط هواپیماهایم را وارد نکردم، وقت نمیکنم. و نانا میگوید من برات وارد میکنم. بده. من میگویم نه، و نانا اصرار میکند. نهایتا وسط شرکت بلند میشوم محکم بغلش میکنم و میگویم نانا، نه. تو کارهای ما رو نباید بکنی. جزو کارت نیست. خودت به اندازه ی کافی دردسر داری.

مک از این کارها برای کسی نمیکرد که نانا میکند. مک مرد خوش تیپ، گی میان سال به شدت سرخورده ای بود که به گفته ی خودش بارها عاشق شده بود و قلبش را له کرده بودند. او از ونکوور، کار، رئیس بزرگ و مردهای هوس بازی که قلب نازکش را بارها له کرده بودند مکدر بود. آنقدر مکدر بود که به رئیس بزرگ اعلام کرد قصد دارد برود یک ماه و از دفتر تورنتوی شرکت کار کند و بر میگردد. مک رفت و البته ما همه میدانستیم برنمیگردد. چه بسا حتی مرد مهربانی در تورنتو پیدا کند.

اینها مسئله ای نیست، مسئله اینست که پای سیگار نانا نیست. و نانا نمیداند دق دلی اش از رئیس برزگ را بین پک های محکم سیگار به کی بگوید. فلذا بعضا سر میز من پیدایش میشود. در حالی که دارد میلرزد. میگوید چطوری؟ میگویم خوب. و بعد متوجه میشوم در وقع سوالش از من برای این بود که من بپرسم تو چطوری و او بگوید افتضاح. مسئله اینست که میزش رو به روی دفتر رئیس بزرگ است و من هم میز موقتم سه متر با دفتر رئیس بزرگ فاصله دارد. هر دومان به شدت از رئیس بزرگ میترسیم. بازویش را میگیرم و میکشم میبرمش دو سه متر دورتر و دوباره آروم میپرسم چی شده؟ چطوری؟ نمیفهمم چه میگوید  با آن صورت برافروخته و کلمات تیکه تیکه، ولی ظاهرا قصد داشته بین روز برود جیم یا برود پیاده روی یا همچین کاری و رئیس بزرگ اعلام کرده که نه خیر من دو تا جلسه ی مهم دارم و باید این اطراف باشی. ساک جیمش در هم بر هم گوشه ی میزش بود. دستش را کشیدم و بردمش توی راهرو نزدیک آشپزخانه و گفتم میخوای بریم یک سیگار بکشی؟ من مک نیستم و سیگار هم نمیکشم ولی میتونم وایستم تا تو سیگارت رو تموم کنی. خندید، گفت نه، اوکیه.اوکی ام. فقط باید به یکی میگفتم رئیس بزرگ رو.

برچسب‌خورده با: , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

در آستانه سال نوی نود و چند*

با یکی از مدیران سر کارم کشمکش دارم. سر هر قدمی باید جنگ و جدل کنیم. من هم موجود آسان گیر بیخیالی نیستم. یک سری اصول در کله ام دارم و از آنها پایین نمیایم. هر چه قدر احمقانه. اینست که با آدمهایی که مثل خودم سخت بگیر هستند نمیشود مسائل را راحت حل کنم. مدیر مذبور به روشهای غیر مفید و کند اصرار دارد. من انکار، او اصرار. هفته ی اول شروع پروژه اصرار داشت که بودجه ی پروژه اش کم است و نمیتواند هفته ای یک بار من را با هواپیما بفرستد جزیره. میگفت با کشتی برو. مکالمه مان صحنه ی جنگ بود. من میگفتم که پرواز دوازده دقیقه است. با کشتی باید یک ساعت و چهل پنج دقیقه اقیانوس را تماشا کنم. میگفت ارزانتر است. میگفتم پول تاکسی تا اسکله کلا چهل دلار کمتر از پول این هواپیماهای ملخی میشود میگفت شیش هفته بری و بیای ضرب در چهل دلار میشود یک مقدار قابل توجه. تیر آخر ترکشم را در کردم و گفتم از جیب خودم حاضرم تفاوت بین کشتی و هواپیمای ملخی را بدهم و هفته ای شیش ساعت وقت خودم و شرکت را دور نریزم. نهایتا راضی شد. اما اضافه کرد ما خیلی با کشتی میریم و میایم، نمیدانم چرا اینقدر سخت میگیری.

دو هفته بعد از شروع پروژه باز یاد آوردی کرد که بودجه ی کمی دارد و از من خواست که فقط هفته ای شانزده ساعت، ساعت رد کنم. گفتم که قلی جان، دارم هفته ای سی و دو ساعت روی پروژه ات وقت مینمایم. جواب داد که اصلا، ابدا، ابدا، نباید، جا ندارد. شونزده ساعت بیشتر کار نکن. گفتم روی چشمم. بعد یک جمله ی کوتاه هم اضافه کردم که پس این راپورتی که تا نصفه نوشتم را ادامه ندهم؟ چون این هفته هیژده ساعت، تا همین الان زمان رد کردم. بعد دید که راپورت را میخواهد، اصرار و ابرار که در عرض سه ساعت جمعش کن. خلاصه سر چهل دلار و دو سه ساعت با من چک و چونه میزند. من خو ندارم به این کنس بازی ها. آن هم روی ساعت و پول و بودجه ای که مال خود طرف هم نیست و داریم در مورد جیب یک کمپانی صحبت میکنیم که سالی سی بیلیون درآمد دارد.

خلاصه صبح ها پا میشوم، زیر دوش مکالمه را با طرف ادامه میدهم. توی ذهنم به همه ی هیکلش میرینم و میگویم بلد نیستی پروژه را مدیریت کنی و از روز اول که مشکل بودجه داری مشکل من نیست. تویی که سه برابر من حقوق میگیری، خیلی گه میخوری از من میخواهی کار کنم ولی ساعت نزنم. عمه جانت را با کشتی بفرست جزیره، من با هواپیما میروم. خلاصه تا موهایم را خشک کنم و کرم پودر را بمالم و خط چشم را بکشم مشاجره ام با مدیرم چنان در ذهنم بالا گرفته و الفاظ رکیکی وارد بحث مان شده که ناچارم استعفا بدهم و از کارم بیرون بیایم. بعد عطرم را میزنم و احساس میکنم از نظر روحی آماده ی رویایی واقعی با طرف شده ام.

باری، مادرم آمده به بلاد کانادا برای عید نوروز. یک گوش مفت پیدا کردم و بعد از ظهرها از مدیرم برایش میگویم. مادرم هم حرص میخورد میگوید خدا لعنتش کند. بعد میرویم چرخی میزنیم. دیشب رفتیم یکجا از روی آتیش پرید و آش رشته خوردیم، در ساحل راه رفتیم و تا باران زد برگشتیم. امشب بناست سفره ی هفت سین بچینیم و فردا صبح عید کنار هم بشینیم. قاعدتا فردا نباید به مدیرم فکر کنم. باید حس و حال عید داشته باشم. اما ندارم. هیچ حس عید ندارم. چهارشنبه سوری هم عیدم را زنده نکرد. نوروز و هفت سین در من مرده. عدسهایی هم که گذاشتیم سبز نشده هنوز. مگر اینکه در دوازده ساعت آینده تقی به توقی بخورد و حس نوروز در من زنده بشود.

* از مردگی نوروز بگویم که خدا شاهد است در هنگام نگارستن این نوشته هر چه قدر فشار آوردم نتوانستم صد رد صد بگویم سال جدید نود و چهار است یا نود و سه. اگر امروز در سوپر آریا ی مرکز شهر ونکوور زن دیوانه ای را سبزه به دست روئت کردید که میپرسید امسال چه سالیه، انگار که از  آینده برگشته به الان، خودم هستم. شک نکنید.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

ملال عصرهای خانه داری

در یک حباب زندگی میکنم که به سطح آمده. مسائلم به غایت سحطی شده اند. به خودم می آیم و متوجه میشوم موضوع صحبتم با تمام آدمهای دور و برم حول انتخاب عکاس عروسی و لباس عروس و کت شلوار داماد دور میزند. الف میگفت دقت کردی یک ماهه که وبلاگ ننوشتی؟ این یک نشانه است. نشانه ی اینکه  زندگی مرتب است و روتین و روزمرگی بر من غالب شده و نگرانی هایم بسیار سطحی اند و مغزم به جلبک شبیه شده و چیزی خاطرم را مکدر نمیکند. نوشتن از بهروزی و شعف ات هم تا یک جایی جالب است و از یکجا به بعد میشوی عن تپه ای که متوجه نیست دنیا پر از ناملایمات است و او زیر یک سرپناه تخیلی، در یک جای خیلی دور ایستاده، و نهایتا بیشتر احمق به نظر خواهم آمد تا وبلاگ نویس روزمره.

در یک روزنامه ی محلی داشتم یک نوشته ی کوتاه میخواندم راجع به تفاوت روحیه ی کانادایی ها و روسها. طبق نظر نویسنده ی نوشته، یک کانادایی متوسط غالبا تصور میکند که زندگی خوب و شیرین است و شادی و رضایت برای همه فراهم است، به جز موارد خیلی استثنایی و حوادث ناگواری که صرفا به علت بخت بد اتفاق می افتد، زندگی مجموعا شیرین و راضی کننده است. یک کانادایی متوسط از شاد بودن احساس گناه نمیکند. در حالی که در نقطه ی مقابل، روسها به علل مختلف تاریخی، آب و هوایی، تزار، انقلاب، استالین و لنین، فساد، اقتصاد و سیاست مافیا زده، اصولا تصور میکنند که زندگی ملغمه ی درد و رنج جانکاه است و خوشی هایی هم که مابینش گیرشان می آید، زودگذر و از شانس است و دوامی نخواهد داشت. نهایتا یک روسی متوسط از شاد بودن معمولا احساس گناه میکند. نویسنده ی نوشته گفت بود، روسها برای درد احترام قائل هستند و درد را لازمه ی پخته شدن میدانند. ادبیات کلاسیک روسیه سراسر خمیر شدن و پخته شدن و سوختن روح انسانهای تحت رنج و مکافات است. به نمونه هایش هم از داستایوفسکی و تولستوی میشود اشاره کرد. نکته اش این بود که من حدس میزنم روحیه ی ایرانی در مورد شادی و فلاکت به روسیه نزدیک تر است. من هم روح آواره ای هستیم که میان خوشی کانادایی و درد روسی گیر کرده ام و نوسان میزنم.

کار باعث میشود دو شقه بشوم. شقه ی سر کار که جدی و حریص و جنگنده است و شقه ی خصوصی  که عاشق و تنبل و کثیف است. سر کار عادت کرده ام سیاست زده باشم. سعی کنم معنای بین جملاتی که گفته میشود و جملاتی که گفته نمیشود را بخوانم. سر کار حریصم. دو قران ده شاهی را بالا پایین میکنم. سر اضافه حقوق و ساعت کاری قشقرق به پا میکنم. کار بیشتر صحنه ی یک کارزار است که باید در یک پیکار با رئیس حاضرم پیروز بشوم و در یک پیکار دیگر اجازه بدهم ببرد تا بالانسی بین خواسته های من و فرمایشات رئیسم برقرار بشود. به جز دقایق نادر زودگذری که سر کار مجبور میشم به ملاجم فشار مختصری بیاورم در اغلب اوقات نیازی ندارم زور ذهنی خاصی بزنم. مسئله بیشتر مدیریت نیروی انسانی و حرص انسانی و روابط پیچیده شان است تا یک مسئله ی تکنیکی ِ صفر و یکی. بعد از کار مغزم را خاموش میکنم. روی موبایلم بازی میکنم. غذا درست میکنم. توی بغل الف قائم میشوم. نه کتابی میخوانم نه فیلمی میبینم که بخواهد مغزم را به بازی بگیرد. یک طورهایی در وضعیت بی وزنی و خاموشی هستم.

اینطوری است که شبهای زیادی از سر کار میرسم خانه، الف که تا دیر وقت سر کار است. کتاب آشپزی باز میکنم، یک چیزی انتخاب میکنم، میروم سوپر سر کوچه، سبزی و گوشت غذا را میخرم، میایم آشپزی میکنم. خیلی مصر هستم قورمه سبزی را مثلا به منتهای بی نقصش برسانم. هاه. هر وقت ظرف میشورم بیهودگی  زندگی ام بیشتر توی ذوقم میزند. بیهودگی، عدم داشتن دغدغه و غم. احساس میکنم لابد زندگی ام را دور میریزم با پخت و پز و خانه داری احمقانه ام. یک جا شنیده بودم و اینجا هم نقل کرده بودم، زندگی های نظیف نشانه ی عمرهای بیهوده ی تلف شده است. بعله، به غایت زندگی ام نظیف است در این ایام. از احساس رضایت و خوشی ام احساس گناه میکنم. قسمت روسیه زده ی فرهنگم با قسمت جوگیر کانادایی ام کشتی میگیرند. قسمت ایرانی ام را هم حلق آویز میکنم روی فیسبوک. 

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

اونایی که اون عقبن حال میکنن؟*

هواپیماهایی که از روی آب بلند میشوند هیجان انگیزند. سر و صدای موتورشان نمیگذارد بتوانی فراموش کنی که در یک قوطی فلزی خیلی کوچک بالدار از روی اقیانوس بلند شده ای در هوا. به محض اینکه از زمین فاصله ی فیزیکی میگیرم سریعا فلسفی میشوم. دیدن اقیانوس و ناوهای باری بزرگ و قایق های مردم از بالا سریعا باعث میشود که زندگی را هم از بالا ببینم. به مرگ فکر کنم. به داسش که بالای سرم ایستاده. به الف فکر کنم. به اینکه خوش شانسم در هیر و ویر این دنیا پیدایش کردم. به رویای داشتن یک نوزاد فکر میکنم. به اینکه در تخت بگذارمش. سی بار در افکارم بچه را میگذارم، بلند میکنم، میبوسم. و هی فیلم این تصویر در کله ام تکرار میشود.  بعد نظرم به ویلاهای مردم در جزیره هایی که اطراف ونکوور پخش شده اند، جلب میشود. این پدرسوخته ها پول از کجا آورده اند که وسط یک جزیره ی فسقلی در خلیجی که چند کیلومتر از ونکوور  دورتر است همچین قصری بر آب ساخته اند و قایق تفریجی و قایق بادبانی شان را دم در پارک کرده اند؟ اینها کی هستند اجنبی ها؟ یعنی فاصله ی فلسفی و عمیق بودنم تا غبطه خوردن برای قایقی که بلد نیستم برانم، یک تار موست.

وقتی ده دوازده ساله بودم تصور میکردم هر چیزی ممکن است. ممکن است بروم «خارج» (اوه مای گاد، خارجججج)، ممکن است آدم مهمی بشوم. حتی فکر میکردم رهبری انقلاب شایسته ی من است. در نوجوانی تصور میکردم که یک روز آدم معروف و البته پولداری میشوم. نمیدانستم از چه معروف میشوم. یا نوبل ریاضی بود (زرشک) یا نقاش معروفی میشدم (زرشک تر)، یا با چه گوآرا فامیل در میام. العان، پس از رد کردن عدد سی سال، میدانم که آنچه باید میشدم شده ام. آدم متوسطی هستم، با استعدادهای متوسطی که هیچ کدامشان را پرورش ندادم که شکوفا بشود. میدانم از نظر اقتصادی، بازار و فرصت های پولسازی زیادی آن بیرون هست ولی من نمیتوانم ماهی از آب بگیرم.

البته من از آن دسته از آدمهایی هستم که معتقدند پول میتواند خوشبختی بیاورد. واضح است که میل دارم مایه داربودم. ولیکن حوصله ندارم تظاهر کنم. یک رفیقی دارم سر کار میگوید، مردم طبقه ی متوسط، بعضا خیلی خودشان را جر میدهند که حداقل تظاهر کنند سهمی از ثروت دنیا را دارند، مثلا کیف لوئیس فلان دستشان میگیرند که وقتی حراج میخورد هزار دلار قیمت دارد. در حالیکه هفته ای هفتصد دلار میسازند. به نظر او آن کیف دستی فقط سعی بر این است که نشان بدهند از طبقه ی متوسط نیستند. وگرنه کیفیت لوئیس با مملی برای کیفی که مهمانی به مهمانی دست میگیری چه اهمیتی دارد؟ رفیق سر کارم میگوید طبقه ی متوسطی که غرق در این آیتمهای طبقه ی مرفه باشد کمی طفل معصوم هستند از این نظر که به خودشان خیلی فشار می آورند. به او گفتم خب اگر پولدار باشی چی، حکم کیف خیلی گران چیست؟ رفیقم اعتقاد دارد اگر پولدار باشی نیازی نداری که با کیف به کسی نشان بدهی پولداری. اصلا اگر خیلی مایه دار و خوشبختی دیگر نباید بقیه ی عالم به تخم ات هم باشند و نباید نگران باشی کسی فکر میکند آیا تو پولداری یا نه.

از این صلح طرف با وضعیت طبقه ی متوسط بودن خوشم آمد. این را تعمیم دادم به همه چیز متوسطم. به اینکه حتی در رشته ی تحصیلی ام هم عنی نشدم. نقاشی را هشت نه سالی هست ول کرده ام. وضعیت دکترای کشکی که با عذاب گرفتم هم بیست بار شرح دادم، در همین وبلاگ، تحت همین عنوان تحت جو دانشمند. در دوره ی دکترا، هیچ گهی در علم میل نکرم که حاضر باشم خودم دادارا دودوم کنم راجع بهش.  نه سازی میزنم، نه ورزشکار خفنی هستم، نه هنری دارم که کسی سوسک بشود مقابلش، نه حتی کاراکتر محبوبی هستم. بعضا به الف میگویم در زندگی خیلی دستاورد کم داشته ام، یک دستاوردم این بود که مهاجرت کردم و نمردم و هنوز از نظر روحی و شعوری ظاهرا سالمم. یک دستاورد  دیگر اینکه این وبلاگ را دارم و رویش به عنوان اثری که ازم به جا مانده جدا حساب میکنم.

خلاصه یک چیزی را در زندگی یاد گرفته ام. که شاید عقب نگه ام میدارد. ولی  آن عقب، خوشحال نگه ام میدارد. و آن اینست که راضی ام. رضایت دارم. العان، از داخل کشتی ای که دارد مرا از جزیره برمیگرداند ونکوور تایپ میکنم و راضی ام به خانه ی متوسط، به کار متوسط و شخصیت متوسط ام. پذیرفته ام که در زندگی بنا نیست همه چیز درجه یک باشد. زندگی عشقی ام درجه یک بوده است. کارم هیجان انگیز و ماجراجویانه است. همه ی هیکلم ماهیچه نیست ولی روی هم رفته سالمم و میتوانم روی دو پا راه بروم و چشمم میبیند و دیالز لازم ندارم و لیست مشکلاتی که ندارم ته ندارد. خانواده ام در اقصا نقاط دنیا پخش پلا شده اند اما همه شان سالم و به اندازه ی کافی خوشحال هستند. برای همین راضی هستم. در رویاهایم صرفا به نوزادی که ندارم فکر میکنم و لبخند میزنم.

 

* اگر متولد هفتاد به بعد و پنجاه به قبل نباشید، حتما با نگرانی آقا ابی دررابطه با اونهایی که اون عقبن  آشنا هستید.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

از ارتفاعات آسمان ابری بر تو عن میبارد

صبحی مرغی که بر شاخ درختی نشسته بود بر من رید. البته من خودم شخصا مرغ را ندیدم. نمیدانم که بر درخت نشسته بوده یا نه. شاید در حال پرواز بوده و از ارتفاع رفیعی بر من ریده. یحتمل اینطور بوده. من البته متوجه نشدم که عن مالی شده ام. رسیدم دم شرکت، میخواستم بوس سحرگاهی را به الف بدهم و از هم جدا بشویم هر کس برود سمت اداره ی خودش که دیدم روی کیف دستی ام تیکه های سبز گه مرغ کپه کپه نشسته. انگشتم را مالیدم که ببینم تازه است. بله تر و لزج بود. خودش بود. عن مرغ.

به الف گفتم بازرسی ام کند ببینم آیا جای دیگری هم عن مرغ مالی است. بله، ظاهرا پشت پالتو ام هم زیبا سازی شده بود. ظاهرا آستینم میمالیده بهش و با آستیم عن را به کیفم کشاندم آوردم. صاف رفتم توالت های شرکت و کیفم را پاک کردم. دستی که برای آزمایش میزان خیسی چقوله ی مرغه استفاده کرده بودم را هم آب کشیدم. کتم را در آوردم. کثافت بود. بیخیال پاک کردن کت شدم. رسیدم بالاخره سر میزم. چایی ریختم و صبحانه ام را در آوردم. اما عقم میامد میل کنم. احساس میکردم دستم هنوز عن مرغی است. یک بار دیگر برگشتم دست شویی و دستم را دوباره مفصل صابون مالی کردم و شستم. از این وسواسهای مریض گونه گرفته بودم. مدل آدمهایی که در زندگی گه ندیده اند و ننر بار آمده اند. بالاخره صبحانه را خوردم و پالتوی گلگون را برداشتم رفتم زیر ساختمون دنبال خشک شویی.

به خانوم توی خشک شویی توضیح دادم که پرنده ای بر من ریده. کلی با هم خندیدیم. پیرزن هندی لاغری بود که دلش به وضعیتم کمی سوخت. گفت ما خشک شویی را همان روز تحویل نمیدهیم. ولی همین یه لکه را برایت میشورم. عصری بیا بگیر. امیدوارم بیست دلار نخواهد مرا تیغ بزند. توالت مرغ اینقدر گران؟

به این ترتیب تا عصر در ساختمان محل کارم حبس شده ام. هوا آنقدری سرد است که نتوانم جایی بدون کت بروم. البته من آنقدرها بین روز از اداره بیرون نمیزنم. کاری ندارم آن بیرون. زیر سقف همه چیز هست. چایی، قهوه، بانک، حتی خشک شویی که عن مرغ پاک میکند. بنابراین همه چیز سر جایش است. مرغهای آسمان هم بر من برینند از حال خوب من کم نمیشود. عصر رفتم پالتو را گرفتم. یک دختر جوان هندی تپل مپلی پای دخل بود این بار. گفت شد بیست و پنج جوق. ای بر پدر مرغ هوا لعنت که گران میریند.

برچسب‌خورده با: , , ,
نوشته شده در Uncategorized

خنده ی میان لحظه ها

تعطیلات تمام شد. اولین دوشنبه ی بازگشت به کار خود اعدام با گیوتین بود. با این تفاوت که با گیوتین مرگ یک لحظه است و دوشنبه سر کار رفتن صد بار مردن است. آن هم با گیوتینی که تیز نیست و طی هشت ساعت کاری ذره ذره سعی میکند گردن کارمندان بدبخت را ریش ریش کند. دلم نمیخواست برگردم به آغوش استثمار. ولی هر دو هفته یکبار حساب بانکی ام را پر میکنند از اعداد رندم. آن اعداد که بالا میرود عدد کارت اعتباری را میتوانم کاهش بدهم. رقم ها از یک حساب به یک حساب دیگر واریز میشوند. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته. صرفا پاکتهای خرید سوپر پر و خالی میشوند، جورابهای سوراخ با جورابهای نوی نازنین جایگزین میشوند و صبر میکنیم تا دو هفته دیگر که پدر استعمار پول را واریز کند به حساب بانکی مان و بزنیمش به یک گوشه ی دیگر زندگی.

به این میگویند اعتیاد. اعتیاد به آن رقم ناچیزی که هر دو هفته یکبار نازل میشود و هنوز از عمر کوتاهش چیزی نگذشته که شوت اش میکنیم در رگهای بدهی ها و قبض های بالا آمده. کارت اعتباری را میکشیم.  کارتی که نان میدهد، کفش میدهد، سفر و بنزین و تنقلات میدهد ولی بعد صورت حساب تپلش آخر ماه تپش قلب میدهد. خرج و مخارج عروسی هم کم کم دارند در صورت حساب های کارت اعتباری ظاهر میشوند. کم کم دارد اتفاق می افتد.

الف دیشب دست به سرش میکشید، میگفت، زودتر عروسی کنیم، که من دیگه با خیال راحت کچل بشم برم. آنقدر قبل از خواب به این نگرانی کچلی قبل از دامادی اش خندیدم که از چشمهایم اشک می آمد. زندگی مان اینطوری است. قبل از خواب بلند بلند میخندیم. صبح به گوزهای کوچک یا بزرگ هم بلند بلند میخندیم. توی راه به سمت کار خز میشویم و دستهای هم را محکم میگیریم و به زمین و زمان میخندیم. فیلم گریه دار هم ببینیم دست توی دست هم میخندیم. به اینکه الف شب عروسی بلد نیست غر بریزد میخندیم. به این ایده که میشود شوهرم غش غش میخندیم. کارت اعتباری را فراموش میکنیم. قبض ها را فراموش میکنیم. بردگی سر کار را فراموش میکنیم. زندگی همین است. خنده های میان لحظه ها.

برچسب‌خورده با: , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

آن سیبیل ات را آرزوست

سیبیلش را دوست دارم. لابد چون در تمام کودکی و نوجوانی ام پدرم مرد سیبیلوی بلند قدی بود که ماچهای سیبیلی میکرد من را. و این در من ثبت شد که مرد باید بلند و سیبیلو باشد. فلذا وقتی پنج شیش سال پیش یک مدتی سیبیل های چخماقی داش آکلی گذاشت که تا چونه اش میآمد پایین و موهایش را بلند میکرد مهر سیبیلش به دلم نشست. خودش بعد از مدتی به این نتیجه رسید که با این سیبیل (و هیکل گنده ی آن دورانش) مثل مردهای چهل ساله شده، در حالیکه فقط بیست و شیش سال دارد. فلذا سیبیل ها را زد تا جوانی اش را باز پس بگیرد.

با ریش میانه ی بهتری دارد. چند نفر بهش گفته اند شبیه بهرام رادان میشود، چند نفر هم بهش گفته اند شبیه بازیگر اصلی نفش دکتر سریال house  است. باورش شد که ته ریشش خیلی لازم است. خلاصه چون موجود تنبلی هم است ته ریشش ریش میشود و بعد ریشش بلند میشود و بعد باز کوتاه شان میکند در حد ته ریش. خلاصه شاید سالی یکبار برای عروسی ای چیزی سه تیغه میکند و همیشه ریشو و خارخاری است. من شکایتی ندارم. ولی مزه ی آن سیبیل کوتاه مدت همیشه روی گونه و لب و گردنم ماند. خب خواننده ممکن است بپرسد ریش که حاوی سیبیل هم میشود و درد نویسنده چیست. درد نویسنده این است که سیبیل، داش مشتی تر است. همین.

در آمریکای شمالی (و شاید اروپا) مد شده ماه نوامبر به مسئله سرطان پروستات و دیگر بیماری های مربوط به مذکران پرداخته میشود و بابت یادآوری و گسترش آگاهی در این زمینه و جمع کردن کمک برای درمان سرطان، مردها سیبیل میگذارند. سر کار ما آقایون تیم تشکیل میدهند، به بهترین سیبیل جایزه میدهند و قرتی گری هایی از این دست. الف هم بالاخره امسال ریش بلندش را برای یکی دو هفته سیبیل کرد. سیبیلی بسی شبیه مال جوانی های پدرم. الف خدا بدورش، شبیه این جوانهای برومند زمان شاه شده بود که شاه میگرفت میکشتشان.  لبهایی که انگار از یک سخنرانی ضد شاه کوبنده فارغ شده، چشمهای زیبای روشن با امید به آینده و یک لایه لعاب درخشان روی آن مردمکهای نیمه باز و با آن سیبیل کلفت مردانه ای که قیافه ی همه ی مردان ایرانی را شبیه به هم میکند، الف میشود یک پرتره ی جذاب برای من.

خودش ولی با این قیافه حال نمیکند. لابد وقتی نوجوان بود سیبیل از مد می افتد و مال جوادها میشود. سیبیل چنان از مد افتاد که پدرم هم همین چند سال پیش سیبیلهایش را زد. بعد از یحتمل چهل سال. الف سیبیل را یک مورد مفرح برای شوخی و جک میبیند و اگر باید برود در یک جلسه ی جدی یا مهمانی خاص حاضر است با یک ته ریش چرک برود تا با سیبیلهای روغن زده ی تنابیده ی ناز. عجیب است. ولی به هر حال امسال هم بعد از یک هفته که من سیبیلهایش را با دست نگه داشته بودم، به ضرب و زور رفت چیدشان. در آخرین لحظه چند تا عکس درست و حسابی با یک دوربین واقعی از الف گرفتم تا آن پرتره ی سیبیلو را به یادگار داشته باشم. دیشب که داشتم یک کارت شناسایی برایش میگرفتم که باید عکس هم میفرستادم یکی از آن سیبیل های مشتی اش را فرستادم که روی کارت شناسایی اش چاپ شود. نیم ساعتی تو خانه پابرهنه میچرخیدم و به کارت شناسایی سیبیلوش میخندیدم.

برچسب‌خورده با: , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

موهبت بلاگی

روز قبل کریسمس سر کار مثل شهر زامبی زده میماند. در کل طبقه که باید صد و پنجاه نفر آدم بلولد حدود هفت هشت نفر هستیم. هیچکدام از مدیران و رئیسها سر کار نیستند. واضح است که با خیال راحت وبلاگ میخوانم و مینویسم. کسی کار به کارم ندارد. دو سه نفری که نزدیک میز من ولو شده اند هم دارند اخبار میخوانند و سر به سر هم میگذارند و دلقکی میکنند. بقیه همه مرخصی گرفته اند و منتظر صبح کریسمس هستند. من ولی به ایام سال نوی میلادی هیچ احساسی ندارم. فیسبوک و بقیه ی اینترنت در آستانه ی این ایام منفجر میشوند. دوستان ایرانی ام هم سهم به سزایی در تبلیغ میلاد حضرت مسیح دارند. لابد من هم وقتی بچه دار شدم به خاطر بچه ام درخت میچینم و از این ادا اصول ها در میاورم. هیچ بعید نیست.

صبح به این فکر میکردم که تا همین چهار پنج سال پیش هم هنوز از این ای-میل های فورواردی میگرفتم. دم سال نوی میلادی تبریک کریسمس میامد کلی. یک رفیقی داشتم که دختر آفتاب مهتاب ندیده صاف و ساده ای بود (که اگر آدم بدی نبودم نمیگفتم این را، ولی طرف کمی پخمه بود). تا همین سه چهار سال پیش هنوز ای-میل میفرستاد عکس دو تا کبوتر که یک کاغذ را با نک شان نگه داشته بودند و رویش نوشته بود دوستی مثل آب روانی است که دلها را به هم وصل میکند یا همچین گالاگالایی. صد نفر این ای-میل را میگرفتند. یا عکسهای عجیب باورنکردنی میفرستاد که مثلا یک هتل خز همه چیز طلایی بود در دبی. از این دست ای-میل ها را یکی از فامیلهایمان از ایران هم میفرستاد. خودش آدم مذهبی مکه رفته ای بود که با پدرم حال نمیکرد چون پیاله ی عرق پدرم در مهمانی همیشه به راه بود و آقا خوششان نمیامد. ولیکن ای-میل های فورواردی اش بی اندازه بی شرمانه بود. کونهای قلمبه ی برزیلی عنوان ای-میل بود و شما خودتان محتوا را تصور کنید دیگر. الان در فیسبوکم هم دارمش. مزخرفاتی همخوان میکند در فیسبوک که خنده ام میگیرد. غالبا یک عکس تخت جمشید است با یک جمله ی حکیمانه از کوروش کبیر یا یک مقاله ی کوبنده در توجیه اینکه چطور اسلام دین خوبی است و آخوندها درش ریده اند و ایران آریایی ما را به گند کشیده اند. الحمدالله دست از سر کونهای قلمبه ی زنان برداشته و از روی پسرش هم که در فیسبوک است شرم میکند.

یکطورهایی فیسبوک باعث شد درب ای-میلهای فورواردی تخته شود. ولی آن آدمها و پستهای فیسبوکشان هنوز هستند. شیوه عوض شده، حتی موضوع عوض شده ولی ارزش محتوایشان همان مزخرفات سابق است. مثل بلاگ خودم. من از یاهو سیصد و شصت تا بلاگفا والان وردپرس و طی هفت هشت سال گذشته پوست زیاد عوض کردم. در بعضی برهه ها ادای خرس و ادای کسری را هم در آورده ام (دروغ چرا تا قبر آ.. آ.. آ .. آع). خیلی کم سعی کرده ام بهتر بشوم، بهتر بنویسم، موضوعات سکسی مکش مرگ من پیدا نکردم. همان مسائل سطحی روزمره ام را با زبان الکنم توضیح میدهم که هشت سال پیش میدادم. حالا یک خواننده ی انقلابی عصبی دارم آمده حدود ده بار زیر پست قبلی ام خودش را جر داده که تو ریدی، تو نویسنده نیستی، تو عنی، تو متوهمی، تو بلد نیستی، و باز خودش را که به دو قسمت جر داده بوده، به چهار قسمت دیگرهم جر داده و گفته پاک کن بلاگت رو، ننوس، جمعش کن، ریدی، ریدی، تاکید کرده که ریدی.

خواستم عرض کنم عزیز دل دانشمند، خواننده ی معترض، این بلاگ برای من یک درب هست. که از زندگی روزمره سطحی ام فاصله بگیرم. یک درب بوده که با یه عده آدم جالب آشنا بشوم. بهانه ای بوده که با کتایون نویسنده ی سایه دو کلمه نشست و برخواست کنم، خرس را ببینم و با خودش از نزدیک آشنا بشوم، احساس کنم با آیدا احدیانی دوست هستم، موفق بشوم میرزا پیکوفسکی را ببینم. کلی دوست جدید پیدا کنم، باعث شده بدون اینکه کسری (قند غزل آلای مرحوم) را دیده باشم دوستش داشته باشم، باعث شده که در غربت یک شهر کوچک، دو تا خواننده ی غریبه من را شام دعوت کنند خانه شان و ندیده و نشناخته مهمان نوازی کنند، شهر را نشانم بدهند، دلمه ی فلفل و کوکوی سبزی جلویم بگذارند و نگویند پدربزرگشان فوت شده و فقط به رویم بخندند. من که نمیایم خودم را از این موهبتی که از درب همین وبلاگ الکن بیخود به من ارزانی شده محروم کنم چون خوب نیستم و نویسنده نیستم و ریدم و هر چی که تو میگی.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

چرا من چیزی-بکش نشدم

قصه را از آخر برایتان بگویم. من چیزی-بکش نشدم. نه لب به سیگار میزنم، نه علف درمانی شب به شبی دارم، قیلون را هم که آنقدر دوست دارم یکی دو ساله طرفش نرفتم. بقیه مواد مخدر و روان گردان را هم جرئت نکردم امتحان کنم. در واقع دوست یا شریک زندگی یا همکلاسی جلوی پایم نبود که بگوید بیا کوکائین یا اکس امتحان کنیم و خب این غلط ها برایم پیش نیامد.

مادرم سیگاری بود. میم تعریف میکند که وقتی دبستانی بود صبر میکرد مامان سیگار عصرش را بکشد و بعد میم منتظر پک های آخر میشد و هنوز زیرسیگاری اش را جمع نکرده بود مادرمان که میم مبلغی که میخواست را میگفت. یا خرابکاری اش را گزارش میداد. من زیرسیگاری سنگین سبز مامان را یادم است. مینشست توی آشپزخانه، روی همان میزی که صبح بهمان صبحانه میداد و پک های عمیق میزد و توری های پنجره را نگاه میکرد. پنجره رو به دیوار حیاط خلوت همسایه پایین بود. مامان به دیوار زل میزد تا سیگارش تمام میشد.

یک شب در یک مهمانی قلبش میگیرد. من هشت سالم بود. تنها خاطره ام از آن شب اینست که همه رفتند بیمارستان نوار قلب بگیرند و بچه ها ماندیم خانه ی میزبان و حتی خوش گذشت. بعد مادرم سیگار را به یکباره گذاشت کنار. یکبار شنیدم به کسی توضیح میداد که دریچه ی میترال قلبم شله. سیگار ضرر داره. من دو تا بچه ی کوچیک دارم. مادرم از این قرص های زیرزبانی قرمز داشت و آن اوایل از ترسش توی کشوی دم تختش هم حتی یک ورقشان را برای اطمینان دم دست نگهداری میکرد. زندگی چلاند مادر من را، تا جایی که میشد. نمیدانم کی اینها را خواهم نوشت، ولی حداقل میتوانم بنویسم او هم زندگی را چلاند. ورزش میکرد، سالم غذا میخورد، سیگار نمیکشد و خیلی سال است زیرزبانی به کارش نیامده. الحمدالله.

اینها باعث نشد که من هرگز در زندگی سیگار نکشم. اولین بار با یکی از آن دوست پسرهای سالهای دانشگاهم سیگار کشیدم. در یک مهمانی که یادم نیست خونه ی کدام کاوه بود. ما خیلی کاوه داشتیم دوران لیسانس. همه بعد از انقلاب اسم بچه شان را یا میگذاشتند کاوه، یا آزاده. همه انقلابی. باری، سیگار اول زندگی ام را چس دود کردم. جرئت نداشتم دودش را پایین بدهم. مونا تصحیحم کرد، گرفت یک پک محکم زد داد پایین، چند کلمه هم صحبت کرد و بعد دود را داد بیرون. گفت اینطوری اسگل. آنطوری که مونا نسخه داد خیلی سرفه داشت. بیخیال شدم و تمام سالهای بعد هم هر وقت سیگاری بهم داده شد چس دودش کردم رفت. ولی یک نخ در یک مهمانی از من یک دختر دیگر میساخت. برای خودم از نوجوان دبیرستانی سیبیلو به دختر متجدد باحالی در تصورات خودم تبدیل میشدم. احساس میکردم خیلی جلوئم. عقب نمانده ام. آن نخ ها لازم بود آن دوران.

بعد که رفتم تورنتو درس بخوانم هم سالی یکبار کسی دم در باری تعارفی میکرد یکی برمیداشتم میگذاشتم گوشه لبم تا روابط اجتماعی داشته باشم و مکالمه را کش بدهم. الف که آمد کانادا و رفت مونترال سالهای لشی ما شروع شد. سیگار بعد از ثکث، قبل از الکل، بعد از الکل، قبل از کنسرت، بعد از کنسرت، با رفقا، بی رفقا. سیگاری نبودیم، خودمان هم سیگار نمیخریدیم. ولی هر وقت جماعت بلند میشدند بروند در سرما سیگار بکشند ما هم میرفتیم. در سرمای جانکاه مونترال بیرون فلان بار، اگر کسی تعارف میکرد، برمیداشتیم. مد بود. بعد علف را یاد گرفتیم. اصلا اگر در مونترال با علف آشنا نمیشدیم جای تعجب بود. درست یادم نمیاید اولین باری که علف  گیرمان آمد کجا بود. یکی از بچه ها توی پارک مونت رویال از یک سیاهی یک بسته ی آشغال علف خریده بود که مزه ی پهن میداد. دودش هم کردیم و فایده ای نداشت. اما بالاخره چیزهای خوب گیرمان آمد و با لذت علف خوب هم آشنا شدیم.

یک شب بعد از کنسرت کیوسک با یه عده در سرمای بیرون یک بار ایستاده بودیم و در منفی بیست درجه سگ لرز میزدیم و من با دستان لرزانم کمافالسابق سیگاری که از کس دیگری رسیده بود را چس دود میکردم. بعد از این بدبختی و بلند شدن از جای گرم و نرمم در بار و یک لنگه پا لرزیدن برای این چس دود مسخره خسته شدم. به الف گفتم این آخرین سیگار منه. الف گفت آره؟ هارهار.. میگی حالا یک چیزی. و آن آخرین سیگار من بود. چهار سال پیش آخرین سیگارم را کشیدم. هیچ دلیل خاصی هم ندارم ذکر کنم که چرا تصمیم گرفتم آن آخرین سیگارم باشد. آدم بعضی موقعا نمیداند یک چیزی واقعا آخرین بارش است. آخرین بار را جشن نمیگیرد. در ذهنش ثبتش نمیکند. نمیرود روز و ساعت و دقیقه اش را یک جایی یادداشت کند. به حافظه اش ایمان دارد. و یاد گرفته ام که حافظه بسی منبع غیر قابل اعتمادی است. باری، سیگار اینطور خط خورد.

آخرین قلیون را یادم نیست. نگفتم این آخرین قلیون است. جشنش نگرفتم. فقط العان که نگاه میکنم میبینم خیلی وقته، شاید دو سال که دو سیب و نعناع هم تعطیل شده است. شروع قلیون شاید داستان جالبتری است. برای اولین بار با همان دوست پسر میلیون ها سال پیشم قلیون را امتحان کردم. خوب است ادامه ندادیم و دارم زن کس دیگری میشوم. طرف تا الان مرا لابد به چیزی معتاد کرده بود. (مزاح است البته) منحرف نشوم، رفته بودیم شمال. در یک قهوه خانه با بچه های لیسانس برای اولین بار قلیون دو سیب کشیدم. داشتم از خوشی اینکه دارم برای اولین بار در شمال بدون خانواده ام با یک گروه دختر پسر قلیون میکشم پس می افتادم. احساس میکردم بالاخره فاز و دوران من هم شروع شد.

من از این مناسک اجتماعی قلیون خوشم میاید. اینکه شیلنگ را دست به دست میکنی بعدی. سر شیلنگ رقابت میکنی و سر کسی آقایی میکنی و شیلنگ را میدهی دستش. سر ذغال و جا به جا کردن و ننداز و نریز و نسوزان هم یک صفای دیگری میبرم. دوران دانشگاه در تورنتو هم دوستان ایرانی ام همگی قلیون باز بودند. یکی شان از بچگی کانادا بزرگ شده بود و قلیون را به عنوان قسمت ایرانی خودش به یادگار نگه داشته بود. پریدن با او و قلیون های تا دیروقت و وراجی راجع به روابط عاشقانه، کاری کرد در یک سفر ایران یک قیلون جمع و جور سفری خریدم بردم. خونه ی مونترال مان شیره کش خانه ای شده بود برای خودش. عکسهای دورهمی های آن دوران را که نگاه میکنم امکان ندارد آن قیلون فکسنی فسقل ما یه گوشه ی عکس چاق نباشد.

ولیکن بعد زندگی برایم جدی شد. از یک سر قاره در دل مهاجرتمان، مهاجرت کردیم به یک سر دیگر. دوران دانشجویی تمام شد. شروع کردیم به کار کردن، پول جمع کردن، زندگی ساختن. این وسط شیره کش خانه تعطیل شد. ولی خب، ونکوور یکی از مراکز اصلی کشت و زرع علف است. میگویند یک گونه ی مرغوبش را اصلا به آمستردام فرستاده اند تا نماینده ی کانادا باشد. دو روز در سال خرید و فروشش را آزاد کرده اند، پلیس می ایستد، ملت زارع و کشاورز با محصولاتشان میایند غرفه برپا میکنند و جلوی چشم پلیس مثقالی یا پیچی میفروشند. ما هم خیال میکنیم در زندگی روتین متاهلی مان، همین دو مثقال علف در سال که به مناسبتهای خاص دود میکنیم خیلی تغییر است. خیلی باحال است. ما را خاص میکند. خیر نمیکند. ما ادای علف بازهای قهار را در میاوریم. دو تا دکترامان را بگذارید روهم نمیتوانیم یک سیگار علف را برایتان درست بپیچیم که خودتان و سیبیلتان را به آتش نکشد.

القصه اینطور. ما چیزی-بکش نشدیم. الحمدالله.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

بازنشتگی غیر ممکن

خیلی سال پیش بود با اتوبوس میرفتم سمت آبشار نیاگارا. مادام شیک و پیک و مرتب  نسبتا مسنی کنارم نشسته بود که ایرانی میزد. پیر بود و حوصله اش لابد سر رفته بود و سر حرف را که باز کرد از لهجه اش فهمیدم ایرانی نیست. ولی مال یک جای آشنا بود. از من پرسید کجایی هستی و گفتم ایرانی. (پرشین نه، ایرانی). اتوماتیک سوال بعدی این بود که شما مال کجایی؟ گفت استرالیا. جا خوردم. لهجه ی مادام به هیچ وجه مال استرالیا نبود. گفتم کجای استرالیا و گفت سیدنی. گفتم سیدنی بزرگ شدید؟ گفت نه، بیست سال پیش رفتم استرالیا. خیلی کنجکاوم کرده بود که مال کجای دنیاست که تردید ایرانی ها در اعتراف به محل تولدشان را دارد. نهایتا مقر آمد مال عراقه. به جز اون حادثه من ندیدم مردمان مملکتی اینقدر با اینکه کی هستند و از کجا آمده اند دچار مشکل بشوند که ایرانی ها میشوند.

تو دفترمان ایرانی نداریم. نداشتیم. خودم بودم و در قلمرو مسائل ایران پادشاهی میکردم سر کار. تا مدیرم گفت که منشی جدیدی استخدام کرده اند که یک خانوم ایرانی است به اسم مثلا ماندانا. خانوم را ندیدم ندیدم تا دیروز که در آشپزخانه به هم خوردیم. دستگاه قهوه ساز خراب بود و با هم یکم با جای قهوه دونش ور رفتیم و نشد. صبر کردم آشپزخانه خلوت شد و به خانوم گفتم من «فلانی ام» – به فارسی. شوک شد. شاید هم سعی کرد خودش را متعجب نشان بده. به هر حال به انگلیسی و با لهجه ی بریتانیایی که ادایش را در می آورد و واقعا نداشت، گفت من ماندانام. گفتم خب نمیخواهد در محل کار فارسی حرف بزند و قابل درکه کاملا. به انگلیسی گفتم من شنیدم شما ایرانی هستید، ایرونی هستی دیگه؟ منظور من واقعا این نبود که سوال کنم که آیا شما ایرونی هستی. فقط داشتم آشنایی میدادم و مثلا سر حرف را باز کنم. ولی ماندانا گفت نه. من واقعا ایرانی نیستم… موهایش را با هایلایت سوزانده بود،هایلایت زرد. منو یاد این خانومهای بفرمایید شام مینداخت، مدلش آشنا بود ولی در حالی که لبخند عصبی ای میزد گفت «من از ایرانی بودن بازنشسته شدم. هاهاها… خیلی ساله دیگه با ایرانی ها ارتباطی ندارم…هارهار.. فارسی حرف نمیزنم خیلی. دیگه ایرانی نیستم واقعا…هارهار»

فک من زمین بود. به جان خودم، فکم کف آشپزخانه داشت بالانس میزد. اگر محل کار نبود و فیس و افاده ی کارم اجازه میداد شاید میشاشیدم به «بازنشستگی اش» از ایرانی بودن. به اینکه چون چند سال آمده بیرون هوا برش داشته که توانسته ایرانی بودنش را مثل یک کت نخ نمای بیریخت در بیاورد بیندازد یک گوشه و با لبخند و عشوه به من بگوید من ایرانی نیستم. دلم میخواست به رویش بیاورم که خیلی ریدی. اما جایش نبود. در محل کار نمیتوانم از این غلط ها کنم. خودم را زدم به یک خریت عمیق. گفتم ای بابا فارسی هیچ وقت یاد نگرفتید؟ یعنی من خرم و ته لهجه ی فارسی ات مشخص نیست. گفت نه فارسی بلدم ولی دیگه حرف نمیزنم. به خدا اگر رویش میشد میگفت نه فارسی هم یادم رفته. یا کلا هیچ وقت یاد نگرفتم، از بچگی تو ایران به انگلیسی حرف میزدیم.

بعد دلم سوخت. من هم بدجنسم. احساس میکردم برای بلاگم قربانی شکار کردم. تصور کردم خودم رو که یه شیر وحشی هستم که دارم با یه موش بازی میکنم قبل از این در بلاگم سلاخی اش کنم. شاید ماندانا را در موقعیت بدی دستگیرش کرده ام. شاید دلش نمیخواد کسی انگشت توی ایرانی بودنش بکنه. خودم بوده ام آنجا که بی میل بوده ام بگویم ایرانی ام وقتی احمدی نژاد در سازمان ملل دلقک بازی در می آوورد. اعتراف میکنم که در فرودگاه ها جلد پاسپورتم را قائم میکردم یک دورانی. دوران مشکل با ایرانی بودنم. خجالت بابت شرایطی که تقصیر من هم نبود، ولی من قسمتی از این خجالت جهانی بودم. ولی بعد سالها، قضیه به مرور حل شد برام. باسن لق بقیه ی مردم دنیا که کوته نظر و بدبخت هستند و عقلشان به چیزی است که در تلویزیون میشنوند و بخواهند من را بابت سادیسم سیاست مداران مملکتم قضاوت کنند. به من ربطی ندارد که کشور axis of evil اعلام شده یا نع. من را نمیشود از ایرانی بودنم جدا کرد. زبان من فارسی است، من مال تهران هستم. من نوروز را جشن میگیرم. من ایرانی ام. نه مایه افتخار است، نه خجالت. چون من دخالتی در ایرانی بودن و شدن نداشتم. اگر ازم میپرسیدند دلت میخواست کجا به دنیا آمده بودی احتمالا همون ایران را انتخاب میکردم. چون خون پاک آریایی و میهن اسلامی و نمازخانه و بوی پا را کنار بگذاریم، تهش یک چیزی اون کنه ایرانی بودن است که دلچسبه. نمیدونم هم چیه، ولی یک جمع ایرونی را یکجا جمع کن، یک چیکه عرق، یک بابا کرم، یک فال حافظ، سرود ای ایران، شجریان و یک عید نوروز بگذار کنارش و یک هویت غنی، با مزه ، گاهی تلخ، و مجموعا دوست داشتنی داریم که هیچ وقت از هیچ کدوممان جدا نمیشود.

این وضعیت صلح با هویتم خیلی آرامش بخشه. ایرانی گریزی و ایران گریزی و خجالتی در زندگی ام نیست. به همکارهام لغت های فارسی با نمک یاد میدم. رستوران ایرانی معرفی میکنم. عقد ایرانی را توضیح میدهم و قند سابیدن را تفسیر میکنم.  عید نوروز به عید نوروز مرخصی میگیرم و مجبورشان میکنم احترام سال نویم را نگه دارند. معنی اسمم را توضیح میدهم و ترغیب شان میکنم سعی کنند درست تلفظ اش کنند چون اسمم این است و برای دل کسی نمیتوانم به جنیفر یا آلیس یا ماری تبدیل شوم. آهنگ های عروسی مان حتما حتما باید بلا ای بلای اندی کوروس و بابا کرم باشه، آقای صدای همه مان ابی ست و خانوم همه گوگوش و هایده. بت شکن مان نامجوئه و استاد مان شجریان.

با ماندانا در لبه ی سختی ایستاده بودم. نزدیک بود که از لبه پرت بشوم پایین و مسخره اش کنم. بگویم ریدی با بازنشستگی ات. بعد دیدم انتخاب شخصی اش است. ایرانی گریز است. میل شدید به انهدامش را سرکوب کردم و سلاخی را گذاشتم برای بلاگ. گفتم خوشحال شدم از آشناییت. چی بگم دیگه؟ بگم آوورین! بپرسم بگو رمز موفقیت چشمگیرت در اینکه دیگه فارسی حرف نمیزنی چیه؟ خلاصه همین. تلخم کرد. نمیدانم هم چرا. انگار ضربه ی عاطفی خورده باشم یک نفر کشور را من از تنش در آورده انداخته دور. نمیدانم چرا اینقدر سوزنده بود این تراکنش. نمیدونم چرا اون مکالمه ی سی ثانیه ای اینقدر مشغولم کرد. انگار بهم یادآوری شد ایرانی بودن هنوز در نظر عده ای اینقدر چندش ناک است که به یه آدم همزبان که لابد مال همون شهر و روستای توست هم رویت نمیشود اعتراف کنی مال آنجایی.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized