شوری پایان

الان؟ الان از یلدا پارتی آمدم خونه. شب یلدا وقتی که بچه بودم یک قضیه ی دیگه بود. پدر مادر ِ مادرم زنده بودن، آجیل میگرفتن، میامدن پیش ِ ما، یک برنامه ی فرهنگی ای بود اصن. الان یک چند سالی هستش که به مست کردن های شدید و تلو تلو خوردن های متقاعب تبدیل شده. یعنی همین الان در یکی از فازهای تلو تلو زدن ِ ذهنی هستم. دوی صبح دقیقا. چه اصراری دارم در این اضطرار ِ مستی وبلاگ در کنم از خودم؟ پر از غلط دیکته ای و دستور زبانی؟ از این لحاظ که در این شب اتفاقات مهمی برام اوفتاد. اول اینکه آیدای پیاده رو وسط یکی از خزترین پارتی های ممکنه در تورنتو دیدم. دفعه ی قبلی که آیدا را دیده بودم، وسط پارک مونت رویال، داشتم با بادکنکهای تولد یکی دیگه ور میرفتم، بلکه بتوانم چنان فشاری به بادکنک ها بیاورم که بترکند. یکم هم حواسم روی دوست پسرم بود که دخی مخی ای احیانا بلندش نکند. آن دورانی بود که شک ِ نزدیک به یقین داشتم که همه تو کار تو دل برو بودن ِ دوس پسر ِ خوشتیپم هستند. باری، برگردم به پارک مونت رویال ِ مونترال. وسط آن هیر و بیر ِ تولد ِ فلانی، بابای یکی از بچه ها با یک خانوم ِ مقبولی و هیئت مشایعت کنندگان آمدن، یکم با جمع ِ خوش و بش کردن، من یکم رفتم تو کف که این بابای کی بود، و یکم با دوس پسرم غش غش خندیدیم که کی باباشو دعوت کرده بود…. دوست پسرم تاکید داشت بابای طرف چه قذه آشنا میزد، و من میگفتم به چش های تو اطمینانی نیست. باری، شب به کمک فضولی رو فیضبوغ دستگیرمان شد که بابای مذبور در واقع توکا نیستانی ِ عزیز بود به معیت و همراهی آیدا. نه من وقعی نهادم به آیدا، نه وی اصولا چیزی به ما نهاد.

شما بگیر چند سال گذشت، شما در یک پارتی بزن بکوب ِ بابا کرمی ِ دبش در ناف ِ تورنتو هستی،  شش روز ِ دیگه از تورنتو کلا تشریفت را میبری آن سر قاره، بعد در میون جمعیت خود شخص ِ نویسنده ی مذبور را تشخیص میدهی. بذار کنارش که چند سال است وبلاگش را میخوانی، عکسهای بچه اش را زیر و رو میکنی و قند آب میکنی که عجب موجودات ِ نازنینی، بعد طرف در دو متری ات غر میریزد. بنابر غریزه ی ذاتی که هر فکر ِ رویایی را عملی میکنم، دست سولی را سفت چسبیدم ، گفتم بیا بریم ببینیم این خانوم محترم همان نویسنده ی محبوب ِ مذبور هست یا نه. ریختیم سرش. طرف ِ بیچاره سریعا موقور آمد که خودش است و اسمش آیداست و وبلاگ مینویسد. متاسفانه فقط دو لیوان با اینکه خم بشوم و بگویم روی شکمم را امضاء کند فاصله داشتم. تند تند حرف زدم، نذاشتم سول ِ بیچاره اصن لام تا کام حرف بزند، شیرین کاری کردم تا جایی که میشد و از خودم راضی و خوشحال صحنه را ترک کردم.

یکم باباکرمم را امتحان کردم. هنوز همه چیز سر جایش بود. ساعت یک دل از یلدا پارتی کندم و با رفقام ریختیم بیرون در کلاب دنبال تاکسی.

بعد مسئله اینست که فهمیدم که سولی و گلی در حال سوار شدن به تاکسی ای هستند که میبردشان، و دیگه تمام شد. فردا میروند تعطیلات و من سه شنبه از تورنتو میرم و آن دوران به سر آمد. بعد صورتم داغ شد، از اشک. نمیدوم از شدت مستی بود، یا حجم احساساتی که بهم در یک شب وارد شده بود. ریملها و خط چشهای سیاهم میامد از چشها پایین، شوری اشکام قاطی شده بود با اینکه کدومشون رو بغلم فشار بدم. دوست پسر ِ یکیشون عجله داشت قال قضیه ی شیون ِ من رو بکنه، کردشون تو تاکسی، بای بای، و رفتن. من نشستم تو تاکسی بعدی، و با همخونه ایم سیر گریه کردم. لامصب، اصن فرق نداره از کجا میخوای بری، از ایران یا از یک شهر غربتی به یک شهر غربتی ِ دیگه، گریه هاش درد داره، شوره، و درامه.

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized
11 دیدگاه برای “شوری پایان
  1. Zahra می‌گوید:

    Man alan dar nime masti daram blog mikhonam, baad ke cheghadar in ashkha ro mifahmam -yani feker mikonam ke mifahamam- az Atlanta raftan bari man be sakhti raftan az Iran bood.. shayd hata sakhtar…

  2. من بارا می‌گوید:

    لعنت به این درام های بی ثمر زندگی های کاغذی و مقوایی

  3. seenaah می‌گوید:

    اول صبحی اشک منو در اوردی

  4. sepi می‌گوید:

    goliiiiiiiiiiiiiiii :*

  5. مهران می‌گوید:

    پس حسابی خودتو عن کردی

  6. مهران می‌گوید:

    هه هه پس تو توکا رو میخوندی میگم چقدر سبک نوشتنت شبیه اونه ..

  7. mahag می‌گوید:

    salamalek.khubi daneshmand?hanuzam ke ba hal minevisi.migamaaaa man ye matlabeto bardashtam bara yeki frestadam ke bekhune.razi bashiaaaa.haghe copy rightet ra gerami midaram.

  8. شین شین می‌گوید:

    کجایی دانشمند؟

  9. mandalacircle می‌گوید:

    خب چرا اشک آدمو در میاری!

برای mahag پاسخی بگذارید لغو پاسخ

برترین نوشته‌ها و صفحه‌ها