از وقتی نیکی دو ماهه بود زدمش زیر بغلم و بردمش با خودم کلاس ورزش برای بهبود از حاملگی. بقیه ی مادرها و نوزادها بودند، بچه هایمان را میگذاشتیم توی کالسه یا یک گوشه ی کلاس و خودمان وزنه میزدیم و کلاغ پر میرفتیم که چربی های حاملگی آب شود و شکم شل و ول مان یکبار دیگر برود تو و سفت وایستد. اگر بچه ای به نق نق میوفتاد مادرش بلندش میکرد به جای وزنه ازش استفاده میکرد یا دور کلاس میچرخاند بچه را. بچه های بزرگتر هم برای خودشان یک گوشه ی کلاس چهاردست و پا میرفتند این ور آن ور. این اواخر نیکی هم پیوست به خیل بچه هایی که آن گوشه برای خودشان سرگرم بودند و از در و دیوار آویزان. تا این اواخر که شروع کرد به امتحان تارهای صوتی و قدرت حنجره اش. آخرین باری که رفتم کلاس، نیکی داشت دندان هم در می آورد، داشت تمرین هم میکرد از حالت نشسته برود روی چهار دست و پا و خلاصه در دنیای کوچیک خودش خیلی وقایع سنگین و عمیقی در حال گذر بود. من داشتم وزنه میزدم که آمد دنبال من بیاید، کله پا شد و با صورت آمد زمین. خب بدیهیه که چند درجه ی دیگه جیغش را برد بالا، گریه، گریه گریه که مادر بی مهر خوش خیال، وزنه را ول کن، من افتادم. من هم دوان دوان وزنه ها را انداختم هوا، دویدم از روی زمین جمعش کردم و نازش کردم و بوس و بغل و عزیزم چیزی نشد، مادر، گریه نکن حالا. ولی همین شد، تا آخرهای کلاس بد عنق بود و گازش را گرفته بود یکبند جیغ میزد. در یک لحظه ی استیصال زدمش زیر بغلم، وسایلم را ریختم زیر کالسه، بندهای کالسله را درست نبسته، وسط کلاس از کلاس ورزش فرار کردم بیرون. بقیه ی مادرها واستادن تماشای من و مربی کلاس دوید دنبالم که چی شد؟ دندون داره درمیاره؟ جویده جویده گفتم نمیدونم. خدافظ. نمیتوانستم سرم را بالا نیگه دارم. فکر میکردم مادرهای کلاس دلشان لابد برای من سوخته، بدبختی ام را دیده اند و میدانند من درمانده ام و بچه ام دایما ونگ میزند. ده متر که از باشگاه دور شده بودیم نیکی آروم شد. کالسکه را یک جای خلوت دم آب نیگه داشتم و نشستم روی یک نیمکت، نیکی داشت میخندید. صورت قشنگش میدرخشید از شادی. من زدم زیر گریه، گریه ی هق هقی توی خیابون. احساس میکردم هیچ چیزی در زندگی در کنترلم نیست دیگر. حتی نمیتوانم یک ساعت سعی کنم هیکل از ریخت افتاده ام را صاف و صوف کنم در آرامش.
دیگر نرفتم کلاس ورزش. خودم توی خونه یوگا میکنم بعضی موقعا و نیکی زیر دست و پایم موقع یوگا میپلکد و میخندد. نمیگویم که خیلی عالیه بزدلم و نمیروم جایی که خجالت زده میشوم، دارم برایتان تعریف میکنم. صرفا میگویم که اینطور شده. مثلا رستوران بگیر نگیر دارد. یک موقع جیغهای بنفش میزند و از سر و کول مان آویزان میشود. یک موقع حاضر است در کالسکه اش بنشیند و ما و مردم را در حال خوردن تماشا کند و با غذای خودش سرش را گرم میکنیم. فلذا میرویم رستورانهایی که درجه ی صدای محیط بالا است و صدای نعره های بچه ی ما توی صدای ملت گم میشود. با این حال باز هم هفته ای یک بار بیشتر جرئت نمیکنیم برویم و حنجره ی قدرتمند بچه مان را نشان عام و خاص بدهیم. بیشتر وعده ها را در منزل صرف میکنیم و خلاص.
من تصور ساده لوحانه ای از مرخصی زایمان داشتم. فکر میکردم بچه که بخوابد من آزادم، یوگا کنم، شیرینی پزی به خودم یاد بدهم، بلاگ بنویسم. زکی ! همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم یک زیرپوش محشور شده با شماره ی دوی بچه را تنها گذاشته ام تو کاسه ی دستشویی با صابون خیس بخورد و انتظارم را میکشد و من تایپ میکنم تا بین انگشتانم و گه بچه فاصله بیاندازم. قضیه اصلا «مرخصی» زایمان نیست، اسم غلطی انتخاب کرده اند برای این یک سال. لابد کلمه ترکیب «مرخصی» زایمان را یک مشت مرد در فرهنگستان زبان و ادب فارسی از خودشان ساخته اند. هیچ زنی که یک سال از کار صبح تا عصر ِ پنج روز در هفته ای اش خدافظی کند و برود یک شغل بیست چهار ساعته ی هفت روز در هفته بگیرد، اسم قضیه را مرخصی نمیگذارد.
باری، هشت ماهش شد. وصفش سخت است و من هم تمرین نوشتن و وصف کردن نمیکنم که بخواهم توضیح بدهم چه میگذرد و چه گذشت. یک عادتی پیدا کرده ام، به هر کی که بچه ندارد میرسم میگویم بچه من را به فنا داد، اصلا شوکه ام کرد. هنوز هم تا حدودی در شوک ام که چه به سرم آمده و چظور کنترل همه چیز زندگی ام از دستم خارج شده. اما بلافاصله پس از این توضیحات، توصیه میکنم بچه دار شو. یک قیافه ی عاقل اندر سفیه میگیرم و میگویم: تا بچه دار نشوید درک نمیکنید. سر تکان میدهم، انگار یک دور مرده ام، و حالا برگشته ام به دنیای زنده ها و باید عالم بعد از مرگ و بچه را توصیف کنم. صبر نمیکنم بچه پنج شیش ساله بشود حداقل و بعد نصیحت کنم ! شده ام همون ملتی که خودم مسخره شان میکردم.
درست یا غلط ولی معتقد شده ام که آدمها و زوجهای بی بچه، توانایی درک کامل زندگی آدمها و زوجهای با بچه را ندارند. نه خوبش را میفهمند کامل، نه رنجش را. یکی دو ساعت بازی یا نگهداری از بچه ی دوستت یا داداشت، یا حتی مهمان خانواده ی بچه دار بودن برای چند شب به شما روزنه ی درستی برای درک ماجرای والدین بچه بودن را نمیدهد. مادر شدن را فقط همان مادرها درک میکنند که میدانند دو سه روز دیگه نمیتوانند برگردند خانه ی خودشان، تو تنهایی خودشان، استراحت کنند. وظیفه ی مادری تمام نمیشود، حتی وقتی بچه خواب است. حتی وقتی مادر خواب است، مادر مادر است. یک ساعت مشاهده ی یک بچه خیلی توفیر دارد با سالها مشاهده ی از نزدیک و عاشقانه ی بچه ی «خودت*». درک اینکه برای همیشه مادر شدی، هم ترسناک است، هم دلگرم کننده. برای آدمیزاد که هیچ چیز قبل از مرگش همیشگی نیست، مادر و پدر شدن همیشگی است و یک نقطه ی جدا کننده ی زندگی اش است: از قبل از بچه به بعد از بچه.
توضیح رنجش آسان است. توضیح عشقش ممکن نیست. نزدیک ترین چیزی که میتوانم بگویم این است که شده احساس کنم میخواهم آب بشوم، آب بخار بشود و هوا بشود و بروم در نفس نیکی اگر لازمش باشد.
* البته منظورم بچه ی بیولوژیکی نیست. تصور میکنم پدر مادر بودن خیلی ربطی ندارد که بچه به تو بیولوژیکی مربوط باشد.