همان بهترش هفت سال در میان، تهران

مردم دست نزدند برای خلبان. این مد ور افتاده. لابد دوره ی مهرآباد بوده و ما نشسته بودیم در امام. چارقدها از توی بقچه ها آمد بیرون. چادرچاغچورها رفت سرها. به خط شدیم. بیست و چهار ساعت بود که توی راه بودیم. آخر خط بود دیگه. هری پایین.

آقای چک پاسپورت زیاد ور نرفت با صادره از واشنگتن. عادت کرده اند لابد به این برنامه. نه چیزی پرسید، نه حرفی زد. مهر زد، سر داد پاسپورت را جلو. نه حراست را صدا کرد، نه از سپاه یا اطلاعات آمدند سوال کنند که چرا وبلاگ نوشتی دختر بد. هیچی مثل ماهی رد شدم از مرز.

امیر میگفت اون پشت شیشه، اوناها، بابات اونجاست. چشمم نمیدید. برای کسانی که نمیدیدم دست شلی تکون دادم. چون امیر داشت دست تکون میداد. پایین پله ها اما مادرم وایستاده بود. آمده بود داخل قسمت بار. معلوم نیست چطور، با چه ترفندی. مادرم باید جلوی خط باشد. باید سوای بقیه ی مادرها باشد. پنداری بیشتر مادر است. بقیه ی مسافرها انگار بچه ی کسی نیستند. من فقط بچه ی مادرم هستم.

 

تهران عوض شده، حداقل از هفت سال پیشی که من رفته بودم. یک قشر جدید آدمیزاد گویا از نژاد آریایی برخواسته اند که به پلنگ معروف شده اند. میگویند همه شان شبیه هم هستند. لبهای پروتزی و گونه های قلمبی و باسنها و ممه های سیلیکونی، دماغهای عملی، آرایشهای مرد افکن و لباسهای گل پلنگی. ما که ندیدیم، میگفتند برای عید میروند دوبای. چون شمال از مد افتاده. بابت همین تهران عیدها یک خلوتی خوبی دارد. بزرگراه جلال و زیرگذر گمنام و پل کردستان را ندیده بودم. اصلا به جا نمیاوردم آنجا را اگر شهروند و میدان تره بار نبودند سر جایشان. بزرگراه ها خوشگل و سبز و پر از مجسمه بودند. صحبت قالیباف همه جا بود. که رسیده بود به تهران و به خصوص قبل از انتخابات همه ی زورش را زده بود که ملت را تحت تاثیر قرار بدهد. ورداشته بود که دریاچه ی مصنوعی زده بود غرب تهران، ته بزرگراه همت. دور دریاچه دستکم هشت کیلومتر بود، خط دوچرخه و قایق و مرغ دریایی. خدا به سر شاهد. این فقط یک قلم از عجایب جدید تهران بود. دستش درد نکند والله.

 

رانندگی ها همان خر تو خر سابق بود. حمال و دکتر و راننده آژانس و همسایه و فامیل، همه مثل هم میراندند. با یک حرص ویژه، برای پس گرفتن همه ی حقوق پایمال شده شان از ماشین روبه رو یا عابر پیاده در سر دوراهی. آدمهای محترم و دوست داشتنی بیرون ماشین، پشت رل که مینشستند، میشدند قاطی بقیه در شیر تو شیر مخصوصی که معلوم نبود چطور بدون تصادف دائمی میرسند به مقصدشان. توی یک خیابان یک طرفه، یک خانواده ی پنج نفره، طول خیابان را جلوی ماشین ها قدم میزدند، یک موتور عرض خیابان را میرفت، یکی آن گوشه، روی گاری اش چاغاله بادام میفروخت، یابویی هم سعی داشت خیابان یک طرفه ای که دو طرفش پارک شده را، ورود ممنوع بیاید از روبه رو. همه هم به یک صورت مماس میلی متری رد میشدند و کسی حتی تعجب نمیکرد از سیرکی که در جریان بود. این مماس گذشتن های میلی متری در سرعتهای بالا و اتوبان هم با یک حالت معجزه واری، در حد معراج موفقیت آمیز و کاملا عادی میگذشت.

من بیست و چهار ساعت اول توی تهران متوجه عادی بودن جریان نبودم. بعد از اینکه قدری جیغ زدم و به مادرم نحوه ی صحیح رانندگی را گوشزد کردم، عادت کردم. همچنان دستگیره و در دیوار ماشین را میچسبیدم، اما صدایم را بریدم. گه گاه وقتی پیاده بودم و سعی داشتم از روی خط عابر یا چراغ سبز عابر رد بشوم و ماشینها چنان میامدند بزنند به من که انگار در بازی کامپیوتری ذهنی شان ده امتیاز دارد کشتن من، با داد خفیفی میگفتم یابو. اما، مجموعا وقار خودم را حفظ کردم تا بالاخره یک شب توی ماشین مادرم پدرم بودم، و سر چهارراه مادرم ترمز زد که ماشین دست راستی چهارراه رد بشود برود، حمالی پشت سرمان دستش را گذاشت روی بوق. من آنجا بود که منفجر شدم، در حالی که دنبال دستگیره میگشتم که شیشه را بدهم پاییم، هوار زدم، عوضی مادرج..ده. مادر و پدر و شوهرم با سکوت شدیدی فحش خواهر مادر بنده را گوش کردند. ماشین پشتی که رد شدم دیدم عوضی مادرج..ده با زن لعبتی اش و دختر بچه ای صندلی پشت نشسته اند. حمال هستند، یابو هستند، اما فرقی با ما ندارند. همه حمالیم در رانندگی. همه.

 

سریالها را دنبال نمیکردم. نمیدانم از چه کانالی پخش میشدند. اما ساعت شیش که میشد اعضای خانه انگار طاعون آمده باشد، صحنه را خالی میکردند توی اتاقشان برای صرف سریال. صدایش میامد، اراجیف، با دوبله های تصنعی، که میشد عق زد مفصل روی در و دیوار تلویزیونش. موضوع شان همه حول عشق و ناکامی و خیانت و معلوم نبودن پدر بچه ی خانوم خوشلگه ی ماجرا دور میزد. اما پدر مادرم میخکوب سریالها بودند. پدرم چنان درمانده ی سریالها بود که ما و مهمانها را میگذاشت، میرفت در اتاق سریال میدید. حتی یکبار تعارف زد خب بیاید تو اتاق خواب ما بشینید ما داریم سریال میبینیم. هر چی میگیم، پدر جان، قربونت برم، مهمان داریم. کجا، بمان پیش مهمانهات؟ خیر. اصلا به خرج قربان نمیرفت.

یک طورهایی احساس میکنم فرهنگ مردم را این سریال ها دارند دیکته میکنند. مردم یک طوری حرف میزدند. با یک ادا و تصنع ویژه ای که دوبله های احمقانه ی سریالها ترویج میکنند. یکی میگفت انگار در لحن مردم یک لاس همیشگی موج میزند. من به نظرم لاس نمیامد آن چندان، اما یک طورهایی واژه ها و جمله ها و لحن ها، لمپن و دون شده بود. احساس میکردم همه، همه بلا استثنا، به درجاتی لات شده اند.

 

سرگرمی قشر بازنشسته تلگرام بود. (من والله، با افسردگی تمام باید بگویم با قشر غیر بازنشسته در ایران برخورد نداشتم). سرعت اینترنت مخابرات که داغون بود. این ویدئو ها و عکسهای لاینقطع در تلگرام هم آن آب باریکه ی اینترنت خانه ها را نفله میکرد. در هر خانه ی دونفره ی حامل دو بازنشسته ی بیکار، دست کم سه لپتاپ، دو تبلت، پنج دستگاه گوشی موبایل آخرین مدل سامسونگ و اپل وجود داشت. یک فیلم تلگرام روی تمامی این گیرنده ها دانلود، دیده و سپس فوروارد میشد. پدرم قهرمان فوروارد کیلویی بود. یعنی کاری نداشت، کاری نداشت، یکهو میامد در گروه تلگرام خانوادگی هفتاد و دو تا ویدئو فوروارد میکرد، نفس اینترنت همه را میگرفت، میکرد تو قوطی. گروه تلگرام هر فامیلی هم تعدادی زن چادرچغچوری ِ پاچه گیر دارد، که نقش داروغه را بازی میکنند و دائما تذکر میدهند عکسها و ویدئوهای خانوادگی بگذارید، این حرامی ها چیه، این جوکهای زشت پایین تنه ای چیه. اینها همانها هستند که چهل تا کانال جوک تماما پایین تنه ای عضو هستند، اما در چشم فامیل، وظیفه ی گشت ارشاد تلگرام خانوادگی را بر عهده گرفته اند.

صبح ها که اعضای گروه خانوادگی تلگرام بیدار میشوند، نفری یک دسته گل رز سرخ و صبح به خیر به هم میفرستند. رسم است هر شصت تا عضو گروه، به هر شصت تا عضو گروه گل میدهند. اگر تولد کسی باشد، حتما عکس کیک ضمیمه میشود. قربون هم میروند. شمع میفرستند. پیغام میاید که بیا شمعهاتو فوت کن. اون میگه مرسی عزیزم، مهری جون، قمر جون، دکتر فلانی جون، لطف دارید. تولد مجازی برگزار میکنند. بعد یهو پدرم میاید، پنجاه عکس دافی ِ مدل مایو و لباس زیر میفرستد آن وسط، و بساط مهری خانوم و منیر خانوم آلوده به این کثافتها میشود.

 

قیمت ها گران بود. رستورانها به دلار حساب میکردند. یک قهوه در رئیس از آمریکای شمالی گرونتر می افتاد. دمنوش بازی هم مد شده بود و خلاصه گل گاو زبان را میکردند در پاچه ی ملت، لیوانی چهارده هزار تومن. لباس و دک و پز مثلا مارک دار خیلی گران بود. نمیدونم هم اصل بودند یا تقلبی، اما کفش نایکی دو برابر قیمت مغازه ی توپاچه کن سر رابسون در ونکوور بود. یک مرکز خریدهای مکش مرگ منی هم ساخته بودند که محل توپاچه کنی بود. در همین پالادیوم، ما یک فرش چهار زر ابریشم قم در مغازه ی ارمی پسند کردیم، آقاش فرمود بیست و پنج تومن. ما لب گزیده درخواست دادیم آیا ممکن است به جاش یک عکس یادگاری با فرش مذکور بگیریم که گفتند خیر. خلاصه نمیدونم مردم، ولیکن، از کجا میارند خرج میکنند. احساس میکردم در دست عده ای یک خروار پول بی حساب مفت ریخته و مانده اند چطوری خرج اش کنند. باقی را نمیتوانم تصور کنم که حقوق شان برج به برج میرود برای اجاره و هزینه های زندگی و باید با این مد دمنوش هفت دلاری کنار بیایند.

 

باری. تهران جای باحالی شده. البته با همه ی این توصیفات، همین رویه ی هفت سال یکبار دیدنش مرا احتمالا کفایت.

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized
27 دیدگاه برای “همان بهترش هفت سال در میان، تهران
  1. ناشناس می‌گوید:

    در کنار همه ی اینها یک نگاه از قله و نخوت خودتون هم اضافه کنین پوشه تکمیله .

    • ناشناس می‌گوید:

      دقیقا

    • Reza می‌گوید:

      طبیعه. معمولا ایرانیان مهاجر شمال امریکا بعد از مدتی دچار این حالت میشوند.
      خدا نکنه باهاشون تو گیت پرواز و‌ یا هواپیمای کانکشن به تهران همسفر بشی، این قدر حرف هایی از این گونه می زنند که ادم دچار سردرد میشه.

    • دانشمند می‌گوید:

      بذار یه چیز دیگه هم به عرایضم از زاویه ی قله و نخوت اضافه کنم که قال قضیه ی تو و باقی متاسفین رو بکنم: ملت ایران خودمم هم داخل، حال نمیکنه بشنوه مثه گاو رانندگی میکنه، مثه روسپی خودش رو درست میکنه، فرهنگش ریده مانه. اگه اینها رو بشنوفه از کسی بیشتر به جای اینکه متاثر بشه واسه وضعیت فرهنگی جامعه اش، ناراحت میشه کسی از بالا بهش نگاه کرد. این مسئله ی روانی که همه درگیرشن در ایران. خیلی نگران وضعیت قرارگیری اجتماعی شون هستن. اگر یه یارویی بیاد از یه کوره ده تو کانادا بهشون نیگاه از بالا بکنه بیشتر فاجعه است براشون تا وضعیت فرهنگ و رانندگی و الباقی. حالا بیا الان حرص و جوش بزن که من از بالا بهت نیگاه کردم. در اینکه احیانا شمام مثه گاو رانندگی میکنی زاویه ی نیگاه من توفیری ایجاد نمیکنه جیناب. بوس.

  2. ماچو بده بیاد می‌گوید:

    منم همش برام سوال هه که از کجا میارن خرج این قرتی بازی ها و چیتان پیتانشون می کنن. خودم وقتی بودم قیمت ها اینجوری نبود قرتی بازی هم اینقدر فراگیر نبود، واسه همین به خوش خوشی خودم، پول رو می رسوندم ولی الان هر جور حساب می کنم می بینم اینا باید همه مقروض باشن که نیستن دوستام می گن سر ماه یر به یر میشه ولی من موندم چجوری آخه؟

  3. سيب سبز می‌گوید:

    دانشمند جان! تند تند بنويس ديگه! اه! يعني چي كه من قطرهرچكون هر از ٦ ماه يه چيزي مينويسي.
    من هم ٦ سال نرفتم ايران، وصف همه اين چيزها رو شنيدم ولي فرصت اش پيش نميياد از نزديك بروم ببينم.
    بسشتر بنويس دختر جان
    خوب كاري كردي رفتي

    • دانشمند می‌گوید:

      نمیاد موضوع واسه عرض و شرح . ببین ایران باحال شده ، خیلی جالب بود، این خر تو خری های همیشگیش هست اما خیلی توریستی شده ماجرا. برو حال میکنی.

  4. Reza می‌گوید:

    Wow! Such a messed up family

  5. البرز می‌گوید:

    برای خیلی چیزها میشه اظهار تاسف کرد. به هرچیزی اینطوری از بالا نگاه کنی تاسف آور میشه! زندگی خود شما در ونکوور رو هم میشه همینطور تصویر کرد!

    • دانشمند می‌گوید:

      قربونت بشم بیا هر دو واسه هم متاسف باشیم.

      • البرز می‌گوید:

        من برای شما متاسف نیستم. اگرچه برای این پاسختون میشه متاسف بود. به همین ترتیب برای مردم تهران هم متاسف نیستم. امیدوارم خوش حال باشید.

      • البرز می‌گوید:

        من مردم کشورم رو دوست دارم. چشمم رو روی مشکلاتشون نمی بندم اما همزمان سعی می کنم درکشون کنم. فکر نمی کنم درخور تاسف باشه این مسئله. در ضمن برای حل مشکلات رفتاری مردم توهین رو هم راه حل نمی دونم.

  6. قربانعلی احمدی می‌گوید:

    دانشمند عزیزم اوف شدی از ایران اومدن. الان از هیچی نبودن در خارج رها شده ای. همون هفت سال هم نیا ما هم ریخت نحس متکبرتتو نبینیم خوشحال میشیم والا

  7. ناشناس می‌گوید:

    سلام دانشمند جان، دستت خیلی قوت دارد و زیبا می نویسی. شاید بهتر باشد آدمی عزیزانش را نیز با خود ببرد تا نیازی به بازگشت نباشد… بهترین راه رفتنه…

  8. مریم می‌گوید:

    واااای خیلی بد بود . قبول کن این نوشتت برای مایی که چن ماه منتظر بودیم خیلی تو ذوق زننده بود. خدایی بقیه راست گفتن. می خوای ناراحت شی هم خوب بشو. خیلی خودتو تحویل گرفتی و ازون بالا بالاها نگا کردی . حرفات درسته ها، مشکل اون لحنته که خیلی نچسب بود.اوووووف.حالا هک عوض این که هی بیای حاضر جوابی کنی یه معذرت خواهی تیمیزاز خیل خوانندگان بکن تا بعدا هم دوستت داشته باشیم.

  9. راسمی می‌گوید:

    کجای متن نگاه دید از بالا داره؟
    اینکه پدر مادر شخص سریال های آب دوغ خیاری می بینند و نویسنده بهش نقد داره نگاه از بالاست؟
    اینکه به رانندگی اعتراض داره دید از بالاست؟
    بابا همین آدم خیلی از پستاش در مورد زندگی خودشم با همین لحنه
    حالا اینکه این نوشته به مذاق من و شما خوش نیومده دلیل نمی شه برچسب بزنیم به نویسنده

  10. مریم می‌گوید:

    دانشمند جان
    ما حدود یک سال و دو ماه بیشتر نیست ترک وطن کردیم اما سرعت توریستی شدنش خیلی بالا رفته تو همین مدت اینقدر جاهای جدید اضافه شده که من باورم نمیشه که یک سال و این همه چیزای جدید!
    اما یه چیزی اصلا دست خوش تغییر نمیشه همین ملت همیشه در صحنه و انقلابی که کامنت های زیبا شون رو ایتجا میبینیم !
    به خدا اونقدر که دلم برا یه مغازه یا یه خیابون تنگ شده برای ادمهای وطنم نه اینقدر که همه اونجا اصرار عجیبی دارن که خودشون علامه و فلان و بهمان هستن و اونوقت فکر میکنن اونها باحال ماجران و بقیه دماغ سر بالا و روی قله هستن اگر حرفی میزنن!

  11. مریم می‌گوید:

    راستی خوبه احتمالا چون بعد از مدتها رفتی ادمهای فامیل زیاد فرصت نکردم اون روی خودشون رو بهت نشون بدن وگرنه رفتارها هم مثل همون گونه ها و دماغ ها شده!
    من این سالهای اخر رفتارهای میدیدم از عزیزان و دور بری ها که فکر میکردم به زودی جنون میگیرم از این همه دروغ و کلک و حقه بازی

  12. ست می‌گوید:

    چه خوب نوشتی
    به نظرم ما باید از بیرون خیلی عجیب به نظر بیایم
    ( من همین جا تهرانم) بعد با هر چی گفتی موافقم. ینی خود واقعیته.
    ولی یک نکته مثبت هم داره: به نظرم هرگز امورو اشخاص این قدر شفاف نبودن، که حالا… مثال: تو خودت باورت میشد خونواده ت بشینن همچین سریال های در پیتی نگاه کنند؟… باورت می شد، هم وطنات این قدرررر، زودرنج، عصبی و حساس باشن؟

  13. نازنین می‌گوید:

    کاملا درکت میکنم،خیلیم واضحه که از رو تکبر و فلان اینا رو نمیگی
    خیلی توصیف خوبی کردی از مدل حرف زدن سریالی مردم،رانندگیائم واقعا وحشتناکه
    جالبه کسانی که بهشون برخورده ینی خودشونو از قشر این ادما میدونن لابد،مسلما نمیان بگن آره من مث گاو رانندگی می کنم ولی چه دلیلی داره از کسی که اینطوریه دفاع کنن،خودشونو باهاش تو یه دایره میبینن؟

  14. مشقاسم می‌گوید:

    اولن سامنليكم دانش جون، حال كردم ديدم برگشتى و دوباره دارى ميتايپى، ناز كيبردت، مثل هميشه حرف دلتو پوسكنده زدى، كه به قول گيلكا آى بچسبست، آى بچسبست…..
    دويومن، كجاى كارى بابامجان : قربونعلى ها و مريم سلطونا و عبدالچيز خرنه هاى مشابه، كو تا حاليشون شه كه تو چى ميگى و چرا ميگى!؟!؟
    Vancouver is a dream place, much better than many cities of states to live in,
    ? BTW, Why u r using North America instead of Canada

  15. pedram می‌گوید:

    کسانی بهتر و بیشتر می‌توانند محل زندگی خود و جامعه‌ی خود را بشناسند و بفهمند که برای مدتی، از آنجا مهاجرت کرده باشند.

    فکر می‌کنم بزرگترین کشف کریستوف کلمب، آمریکا نبود.

    بلکه کشور خودش اسپانیا بود، وقتی پس از بازدید از آمریکا، به آنجا بازگشت و با نگاهی متفاوت، به جایی که همیشه در آن زیسته بود، نگریست.

  16. گیسو می‌گوید:

    یعنی من از خنده پهن زمین شدم و اشکام گوله گوله سرازیر… به قول مادبزرگ مرحوم ام وقتی از دست ما نوه ها خنده اش می گرفت می گفت ای پدر صلواتی!
    آخه پدر صلواتی چرا اینقدر کم می نویسی خب؟

  17. ناشناس می‌گوید:

    سلام، خیلی خوب و صادقانه همه چیزو بیان میکنید
    لطفا بیشتر بنویسید💐💐💐😊

  18. Baltazar می‌گوید:

    دانشمند جان، بیشتر بنویس. یه زمانی نوشته هات خیلی خوب بود، الان قبول کن که یه کم سطحش پایین تر اومده (شاید به خاطر تغییر زندگیته از دانشجویی به کارمندی). من نوشته های دوره دانشجوییتو دوست داشتم، یادم میاد یه جا نوشته بودی زندگی بین سه تا صندلی تغییر میکنه. یا مثلا نوشته مربوط به روز دفاعت رو قبل از دفاع خودم خوندم تا استرسم کم بشه. یا قبل ترش داستان اون سفر پرتغال. یا اصلا اینکه وبلاگ ها رو معرفی کردی و راجع به خرس و لنگ درازو بقیه نوشتی. یا اونجا که خونه اون زنه رو برای پدر مادرت اجاره کرده بودی. اینا به نظر من خوب بودن همشون و من تشکر میکنم ازت به خاطر نوشتنشون. به نظرم هنوز پتانسیل داری که به دوران اوجت برگردی. خودتو غرق در زندگی کارمندی نکن! شاید یه راهش این باشه که فلش بک بزنی به گذشته.

  19. نار می‌گوید:

    عالی بود! دقیقا زدی به هدف!

بیان دیدگاه