مادر شدن چه آسان!

از وقتی نیکی دو ماهه بود زدمش زیر بغلم و بردمش با خودم کلاس ورزش برای بهبود از حاملگی. بقیه ی مادرها و نوزادها بودند، بچه هایمان را میگذاشتیم توی کالسه یا یک گوشه ی کلاس و خودمان وزنه میزدیم و کلاغ پر میرفتیم که چربی های حاملگی آب شود و شکم شل و ول مان یکبار دیگر برود تو و سفت وایستد. اگر بچه ای به نق نق میوفتاد مادرش بلندش میکرد به جای وزنه ازش استفاده میکرد یا دور کلاس میچرخاند بچه را. بچه های بزرگتر هم برای خودشان یک گوشه ی کلاس چهاردست و پا میرفتند این ور آن ور. این اواخر نیکی هم پیوست به خیل بچه هایی که آن گوشه برای خودشان سرگرم بودند و از در و دیوار آویزان. تا این اواخر که شروع کرد به امتحان تارهای صوتی و قدرت حنجره اش. آخرین باری که رفتم کلاس، نیکی داشت دندان هم در می آورد، داشت تمرین هم میکرد از حالت نشسته برود روی چهار دست و پا و خلاصه در دنیای کوچیک خودش خیلی وقایع سنگین و عمیقی در حال گذر بود. من داشتم وزنه میزدم که آمد دنبال من بیاید، کله پا شد و با صورت آمد زمین. خب بدیهیه که چند درجه ی دیگه جیغش را برد بالا، گریه، گریه گریه که مادر بی مهر خوش خیال، وزنه را ول کن، من افتادم. من هم دوان دوان وزنه ها را انداختم هوا، دویدم از روی زمین جمعش کردم و نازش کردم و بوس و بغل و عزیزم چیزی نشد، مادر، گریه نکن حالا. ولی همین شد، تا آخرهای کلاس بد عنق بود و گازش را گرفته بود یکبند جیغ میزد. در یک لحظه ی استیصال زدمش زیر بغلم، وسایلم را ریختم زیر کالسه، بندهای کالسله را درست نبسته، وسط کلاس از کلاس ورزش فرار کردم بیرون. بقیه ی مادرها واستادن تماشای من و مربی کلاس دوید دنبالم که چی شد؟ دندون داره درمیاره؟ جویده جویده گفتم نمیدونم. خدافظ. نمیتوانستم سرم را بالا نیگه دارم. فکر میکردم  مادرهای کلاس دلشان لابد برای من سوخته، بدبختی ام را دیده اند و میدانند من درمانده ام و بچه ام دایما ونگ میزند. ده متر که از باشگاه دور شده بودیم نیکی آروم شد. کالسکه را یک جای خلوت دم آب نیگه داشتم و نشستم روی یک نیمکت، نیکی داشت میخندید. صورت قشنگش میدرخشید از شادی. من زدم زیر گریه، گریه ی هق هقی توی خیابون. احساس میکردم هیچ چیزی در زندگی در کنترلم نیست دیگر. حتی نمیتوانم یک ساعت سعی کنم هیکل از ریخت افتاده ام را صاف و صوف کنم در آرامش.

دیگر نرفتم کلاس ورزش. خودم توی خونه یوگا میکنم بعضی موقعا و نیکی زیر دست و پایم موقع یوگا میپلکد و میخندد. نمیگویم که خیلی عالیه بزدلم و نمیروم جایی که خجالت زده میشوم، دارم برایتان تعریف میکنم. صرفا میگویم که اینطور شده. مثلا رستوران بگیر نگیر دارد. یک موقع جیغهای بنفش میزند و از سر و کول مان آویزان میشود. یک موقع حاضر است در کالسکه اش بنشیند و ما و مردم را در حال خوردن تماشا کند و با غذای خودش سرش را گرم میکنیم. فلذا میرویم رستورانهایی که درجه ی صدای محیط بالا است و صدای نعره های بچه ی ما توی صدای ملت گم میشود. با این حال باز هم هفته ای یک بار بیشتر جرئت نمیکنیم برویم و حنجره ی قدرتمند بچه مان را نشان عام و خاص بدهیم. بیشتر وعده ها را در منزل صرف میکنیم و خلاص.

من تصور ساده لوحانه ای از مرخصی زایمان داشتم. فکر میکردم بچه که بخوابد من آزادم، یوگا کنم، شیرینی پزی به خودم یاد بدهم، بلاگ بنویسم. زکی ! همین الان که دارم اینها را تایپ میکنم یک زیرپوش محشور شده با شماره ی دوی بچه را تنها گذاشته ام تو کاسه ی دستشویی با صابون خیس بخورد و انتظارم را میکشد و من تایپ میکنم تا بین انگشتانم و گه بچه فاصله بیاندازم. قضیه اصلا «مرخصی» زایمان نیست، اسم غلطی انتخاب کرده اند برای این یک سال. لابد کلمه ترکیب «مرخصی» زایمان را یک مشت مرد در فرهنگستان زبان و ادب فارسی از خودشان ساخته اند. هیچ زنی که یک سال از کار صبح تا عصر ِ پنج روز در هفته ای اش خدافظی کند و برود یک شغل بیست چهار ساعته ی هفت روز در هفته بگیرد، اسم قضیه را مرخصی نمیگذارد.

باری، هشت ماهش شد. وصفش سخت است و من هم تمرین نوشتن و وصف کردن نمیکنم که بخواهم توضیح بدهم چه میگذرد و چه گذشت. یک عادتی پیدا کرده ام، به هر کی که بچه ندارد میرسم میگویم بچه من را به فنا داد، اصلا شوکه ام کرد. هنوز هم تا حدودی در شوک ام که چه به سرم آمده و چظور کنترل همه چیز زندگی ام از دستم خارج شده. اما بلافاصله پس از این توضیحات، توصیه میکنم بچه دار شو. یک قیافه ی عاقل اندر سفیه میگیرم و میگویم: تا بچه دار نشوید درک نمیکنید. سر تکان میدهم، انگار یک دور مرده ام، و حالا برگشته ام به دنیای زنده ها و باید عالم بعد از مرگ و بچه را توصیف کنم. صبر نمیکنم بچه پنج شیش ساله بشود حداقل و بعد نصیحت کنم ! شده ام همون ملتی که خودم مسخره شان میکردم.

درست یا غلط ولی معتقد شده ام که آدمها و زوجهای بی بچه، توانایی درک کامل زندگی آدمها و زوجهای با بچه را ندارند. نه خوبش را میفهمند کامل، نه رنجش را. یکی دو ساعت بازی یا نگهداری از بچه ی دوستت یا داداشت، یا حتی مهمان خانواده ی بچه دار بودن برای چند شب به شما روزنه ی درستی برای درک ماجرای والدین بچه بودن را نمیدهد. مادر شدن را فقط همان مادرها درک میکنند که میدانند دو سه روز دیگه نمیتوانند برگردند خانه ی خودشان، تو تنهایی خودشان، استراحت کنند. وظیفه ی مادری تمام نمیشود، حتی وقتی بچه خواب است. حتی وقتی مادر خواب است، مادر مادر است. یک ساعت مشاهده ی یک بچه خیلی توفیر دارد با سالها مشاهده ی از نزدیک و عاشقانه ی بچه ی «خودت*». درک اینکه برای همیشه مادر شدی، هم ترسناک است، هم دلگرم کننده. برای آدمیزاد که هیچ چیز قبل از مرگش همیشگی نیست، مادر و پدر شدن همیشگی است و یک نقطه ی جدا کننده ی زندگی اش است: از قبل از بچه به بعد از بچه.

 

توضیح رنجش آسان است. توضیح عشقش ممکن نیست. نزدیک ترین چیزی که میتوانم بگویم این است که شده احساس کنم میخواهم آب بشوم، آب بخار بشود و هوا بشود و بروم در نفس نیکی اگر لازمش باشد.

 

 

 

 

* البته منظورم بچه ی بیولوژیکی نیست. تصور میکنم پدر مادر بودن خیلی ربطی ندارد که بچه به تو بیولوژیکی مربوط باشد.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

وصف پسر توی آینه در نیم ساعت

لذتهای شخصی شما در زندگی چیست؟ در حال حاضر، حمام آب داغ طولانی که وسط اش وظایف مادری مرا صدا نکند.

با کی دارم حرف میزنم؟ با خود سابقم. که گمش کرده ام. سر کار نمیروم. نشستم خانه، قصد برای یک سال، که بچه داری کنم. کت دامن های کارم را انبار کردم و تو خانه با پیژامه و یک پیرهن عرقی که شیار شیار استفراغ ِ سفید بچه رویش ماسیده میچرخم. بچه که میخوابد تایمر را میزنم: سی دقیقه وقت دارم. بچه ام از آن مدلهایش است که هر دو ساعت یکبار میخوابد ولی فقط نیم ساعت چرت بین روز میزند. در نیم ساعت میشود چه کار کرد؟ در اتاقش را که میبندم تا حمام را میدوم. روی سر همسایه ی پایین گرومپ گرومپ. وقتی نیم ساعت میتوانم خودم تنها باشم حتی ثانیه ها ارزش دارند.

زیر دوشم. میروم. نمیدانم کجا اما میروم، پرواز میکنم بیرون. برمیگردم یک سال و نیم عقب، به وقتی که فقط خودم بودم. نه کسی درونم بود، نه کسی آن بیرون زندگی اش اینطور وابسته ی من بود. شیشه ی حمام بخار کرده و آب داغ پشتم را نرم میکند. همیشه کمر و شانه درد دارم. بچه سنگین است. از پشت شیشه ی حمام صدایی از مانیتورش میشنوم. در شیشه ای بخار گرفته ی حمام را باز میکنم. مانیتور روی کانتر روشویی دارد نور قرمز میزند و صدای نق نق بچه از تویش میاید. ای بابا، زودتر از نیم ساعت بیدار شده؟ در حمام را میبندم. یقین میتواند تحمل کند پنج دقیقه که من دوشم را بگیرم. باوجود صدای شرشر آب صدای گریه ی بچه از توی مانیتور همچنان میرسد به گوشم. کف شامپو را گربه شور میشورم پایین. لیف و صابون را برای امروز فاکتور میگیرم. شیر آب را میبندم و میایم بیرون. بچه دارد هوار میزند. حوله را میپیچم و خیس خیس میدوم بیرون. کف چوبی اتاق خیس میشود. میدانم که باید بیایم اینها را هم بعدا خشک کنم. آه.

بیشتر موقعا دوشم را ده دقیقه ای میگیرم و بچه بیدار نمیشود. میایم بیرون. پرده را میزنم کنار. از پنجره ی اتاق خواب، ساختمانهای اداری اطراف مان معلوم اند. حتی دفترهای کار مردم را میتوانم ببینم. مردم سر میزهایشان دارند توی مانیتورهایشان را نگاه میکنند. آیا میدانند من دارم از لایه پرده، حوله پیچ، نیم ساعتِ آزادی ام را صرف نگاه کردن به آنها میکنم؟ میدانند من نیم ساعتم را ریخته ام به پایشان؟ به پای آن ساعتهای کسل کننده ی کار اداری شان؟ نع نمیدانند.

تایمر را نگاه میکنم. یک ربع دیگر وقت دارم. تند تند پیژامه و زیرپوش میپوشم. یک چیزی میپوشم که راحت بتوانم شیر بدهم و اگر بچه رویش شکوفه زد یا شاشید دلم خون نشود. صورتم را نگاه میکنم در آینه. سبیلهای خیلی در آمده. ابروهایم ناجورند. موهای پام سیخ سیخ اند و دور لبم کبود شده. چرا دور دهنم اینقدر تیره شده؟ امیر اعتقاد دارد خیلی خسته ام. وقت ندارم خیلی دل به حال سر و ریختم بسوزونم. همینه دیگه. عروسی که دعوت نیستم. ده دقیقه شیردهی دعوتم. بچه هم نمیزند زیر سینه بگوید نه نمیخورم، برو اول بند بنداز بعد بیا. بچه به قیافه ی گوریل شده ام هم میخندد و موهای کله ام را چه شونه کنم چه نکنم، میکشد. خدا کند شپش نذارم، بقیه اش مهم نیست. بعد خودم را نگه میدارم، میبینم که همه ی مادرها اینطور نیستند. بعضی از مادرها برمیگردند به زندگی نرمال، به قیافه ی نرمال، به خودشان اهمیت میدهند. درستش آنطوری است. نهیب میزدم به خودم و در جهت مواظبت از خودم مسواک میکنم بعد از حمام !!

بعد می تازم به سمت بچه: بچه خیلی نازه. مثل ماه میماند. قضیه ی سوسکه و دست و پای بلوری بچه اش. چشمهایش رنگ عجیبی دارد و هر ماه عوض میشود. مژه هایش بلندن. خیلی بلند. نگاهش عمیق است. ذل میزند و میخندد به گوینده. عاشق شنیدن صدای دیگران است. عاشق موزیکهای نوزادان است. بهش میگویم: بوس. غش غش میخندد. فکر میکند بوس توی زبان ما یعنی تو بخند. و میخندد. بیشتر وقتش را میخندد. کیف میکنم که کم کم دارم کاراکترش را کشف میکنم. بعضی موقعا لجبازی هایش دگمه هایم را یکی یکی فشار میدهند. بعضی موقعا به خاطر لجبازی مخصوصش، خودش را به زور روی زمین میکشد به سوی یک اسباب بازی که از دستش دور است. تلاشش را میکند خلاصه.

بچه داری سخت است. سخت ترین کاری که بهم محول شده. بعضی موقعا احساس میکنم زندانی مادر بودن هستم.  و بعضی موقعا بچه دلم را آب میکند، میگیرد توی دستهای کوچکش و آن لحظه، حاضرم برایش هر کاری بکنم. صبحها که شیرش را میخورد، سرش را میاورد بالا، توی صورتم را نگاه میکند و میخندد. میگذارمش روی میز عوض کردن پوشک. لنگهایش را میگیرد هوا و با انعطاف یک ژیمناست، انگشتهای پایش را فرو میکند توی دهنش. خنده ام میگیرد از کارهایش. دارم عوضش میکنم که یک باد کوچولو در میکند. بهش میگویم، نیکی گوزیدی؟ غش غش میخندد. همه چیز در زبان ما یعنی تو بخند. قبل از اینکه پاهای کوچکش را قایم کنم توی لباسش، انگشتهای کوچولوی پایش را بوس بوس میکنم. تفی هستند، مسئله ای نیست. من که دستم شبانه روز در شاش و عن و استفراغ است. بوس تفی رحمت محسوب میشود.

میگذارمش کف اتاقش. غلت میزند میرود روی شکم. محل مورد علاقه اش. اینطوری میتواند خودش را در آینه ی کمد اتاق نگاه کند. شیفته ی خودش است. از دوماهگی عاشق آینه بود. اوایل که نمیفهمید موجود توی آینه خودش است. خیره خیره به «پسر تو آینه» نگاه میکرد و کم کم لبخند میزد. العان کاملا ملتفت است که «پسر تو آینه» خودش است. ظاهرا اسم هم دارد. آن دو تا زن و مرد دراز دست و پا به «پسر تو آینه» میگویند نیکی ! توی آینه گردنش را میاورد بالا، و حرکت کبرا در یوگا میرود. میرود پایین. چاتارانگا ! روزی چند ساعت وقتش را به دست و پا زدن و یوگا و کشف تن خودش میگذارند؟

برایش کتاب میخوانم. با روحیه سختکوش ژاپنی. میخواهد کتاب را بگیرد بکند توی حلقش. مثل هر چیز دیگری که به دست و منظرش میاید، اولین و آخرین مقصد دهان است. یک مشت لبه ی صفحه ی باز کتاب را میجود. بعد کتاب را میبندد و سعی میکند نقاشی های روی جلد را بگیرد. اوایل متوجه نمیشد عکسها و نقاشی های توی کتاب را نمیشود گرفت. سعی میکرد بگیردشان. خب، عکس مثلا پرتقال توی کتاب که نمیاید از کاغذ بیرون. چسبیده. اصلا بعد و فضا ندارد که آقا بگیرند دستشان. برای همین آن اوایل از کتاب و نقاشی و عکس عصبانی میشد. چنگ می انداخت و زار میزد. کتاب را میبستیم میگفتیم باشه بابا. نمیخواد با سواد بشی. الان رابطه اش با کتاب بهتر شده. لبه ی کاغذ را میجود و من با امید واهی ادامه ی قصه را از خودم در می آورم.

عصرها با یک پارچه میبندمش به خودم، ازم آویزان میرویم با هم راه بریم. این پیاده روی را خیلی دوست دارم. دوباره دیدن دنیاست برای خودم. خودم را میگذارم جای نیکی که تا حالا گل ندیده. سر هر بوته ی گل، خم میشوم، که دست بکشد، نگاه کند، و قبل از اینکه گل را بکند و برود در حلقش پا میشوم میرویم قدم بعدی. دیروز با هم یک کلاغ سیاه را حسابی تماشا کردیم. دوباره دارم دقت میکنم به اطرافم. با بچه ام دوباره دارم زندگی را تجربه میکنم. زندگی ای که دیگه عوض شده، خود سابقم رفته و یک مادر تازه کار جایش را گرفته.

برچسب‌خورده با: , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

Where the fuck is that contraction

دکتر اندرسون گفت این زور آخره، این کانترکشن که بیاد و زور بزنی، بچه به دنیا میاد. و بعد اتاق ساکت شد، همه منتظر بودیم که کانترکشن آخر من بیاد، من از آخرین انرژی باقیمانده ام استفاده کنم و بچه را بدهم بیرون. و کانترکشن موعود چند لحظه ای نیامد. داد زدم: Where the fuck is that contraction.

من که دادم زدم پس کجاست این کانترکشن به گاشده، کل اتاق خندیدن. نمیدانم چرا آنقدر پرستار و دکتر توی اتاق بود. در واقع یه ربع آخر زایمان ام که اتاق پر از آدم شد را درست یادم نیست. آن دختری که میشناختم و بودم غیبش زده بود، و رفته بودم در پوست یک حیوان و همین یادم است که داد میزدم، دکتر اندرسون امید میداد که این زور آخر است و درد یادم است. بعد انگار یک ماهی از بین پاهایم رد شد، بچه را کشیدند بیرون و گرفتند بالا که ببینم دختره یا پسره. پسر بود. تیکه تیکه در یادم مانده و در صحنه ی بعدی روی سینه ام بود. گرم و خیس بود. یادم نمیاد گریه میکرد وقتی بچه را به من دادند یا نه. اما یادم است که چشمهایش را سریع باز کرد و من اولین کلمه ای بهش گفتم: جان بود. پرستارها بعدا پرسیدند جان یعنی چی توی زبان شما. چرا همه ی مادرهای ایرانی جان جان میکنند. گفتم خانوم، جان یعنی زندگی، یعنی همه چیز. داشتند بخیه میزدند و من سوزن را احساس میکردم که بچه شروع کرد شیر خوردن. آن موقع تازه اشکهایم آمدند.

بچه که به دنیا آمد، دکتر اندرسون به امیر گفت، چرا ماتت برده، دوربینت کو؟ عکس بگیر. از ساعت عکس بگیر، از بچه بگیر. بعد دوربین را از دست امیر گرفت و چند تا عکس از ما سه نفری گرفت. یادم نمیاد چقدر گذشت که امیر پرسید، چی دوست داری اسم بذاریش؟ فکر کنم چگونگی به دنیا آمدن بچه را از مادرش که دیده بود، اختیار این تصمیمات را دودستی به من تقدیم کرد. پسرمان را صدا میکنیم نیکی.

کتاب کتاب هست از زیبایی مادر شدن. همه اش هم درست است. بهترین اتفاقی که در زندگی من افتاده مادر شدن بوده. اما نمیدانم چرا مادرهای دنیا نمی آیند بنشینند رک و راست بگویند که مادر شدن سخت ترین کار دنیا هم هست. سختی های حاملگی و درد زایمان فقط معروف است. اما کسی از بعدش صحبت نمیکند. من نشنیده بودم موقع زایمان طبیعی استخوان دنبالچه ممکن است بشکند. وقتی اثر بی حسی موضعی موقع زایمان ام رفع شد احساس کردم از درد نمیتوانم بنشینم. یکی از دکترها گفت احتمالا استخوان نشیمنگاهت شکسته. دکتر اندرسون میگفت نشنیده صدای شکستن استخوانم را. گفتم خب دکتر گرامی، آن همه هواری که من داشتم میزدم، مگر صدا به صدا میرسید که تو بخواهی صدای ظریف شکستن مهره ی آخر ماتحت مرا بشنفی؟ خلاصه شیش هفته بعد هنوز روی یک بالش به شکل دونات مینشستم که استخوان مذکور نسابد به سطوح زیر ماتحت.

کسی نگفته بود که بعد از زایمان ممکن است شاش بند شوی !! بچه نه صبح دنیا آمد، و من دوازده ظهر از شدت شاش گریه میکردم. اما اعصاب حوالی مثانه به اختیارم نبود که شاش کنم. خانوم پرستار که موقع زاییدن کمک میکرد، آمد سوند وصل کرد. چه کار چندش و دردناکی بود. ولی وقتی کیسه کیسه شاش آمد و مثانه ام راحت شد، حاضر بودم دستهای پرستار و لوله ی سوند را ببوسم.

کسی نگفته بود که بعد از زایمان طبیعی مادر را هم پوشک میکنند. چون زیر سوند بودم، پرستار آمد، لنگهایم را گرفت هوا، یک کاغذ جاذب آب گذاشت زیرم، پوشکم کرد. برای خونریزی البته. نه برای شاش. بعد سوند را ضرب کن در اینکه پوشک پایت باشد. عصر که خواستم پوشکم را عوض کنم تو دستشویی، یکی از لنگهای پوشک گیر کرد در لوله ی سوند. با کاور آبی بیمارستان، نیمه برهنه، در حالی که کف دستشویی داشت پر از خون میشد با یک دست سوند را نیگه داشته بودم، با یک دست سعی میکردم پوشک تمیز را یک طوری بگذارم جای درست. گیر کرده بودم و ذهنم هم پیش نوزادم بود که بدون من دارد چه میکند. نمیدانم چند دقیقه با لوله ی سوند ور رفتم که شنیدم پرستاره پشت در دستشویی میپرسد که آیا اوکی هستم. گفتم نه، نه نیستم. بیا تو. آمد تو، کاور بیمارستان افتاده بود و لخت بودم. خون ازم سرازیر بود و من و سوند و پوشک گره خورده بودیم. آمد شورت دور پوشکم را کشید پایین و لوله ی سوند را که چرخیده بود دورم باز کرد. پوشک نو گذاشت و شورت را داد بالا و کاور نو تنم کرد. زدم زیر گریه. احساس بیچارگی میکردم که لختم و عورم و یک غریبه دارد شورتم را میکشد بالا و پوشک برایم میگذارد. پرستاره نپرسید که چی شده. خودم گفتم خیلی داغونم و خجالت میکشم که اینقدر ناتوانم و گفتم ممنونم. گفت طوری نیست. همه بعد از زایمان گریه میکنند. طبیعیه.

غذای بیمارستان آدم سالم را مریض میکند. فلذا پدر بچه دوید از کازبا (رستوران ایرانی دم دستی ونکوور) برایم کوبیده خرید آوورد. کل بخش زنان زایمان بیمارستان سنت پاول بوی کوبیده گرفته بود. نشستیم من و پدر بچه و مادرم در همان اتاق زایمان کنار نوزادمان که در گهواره خواب بود کباب زدیم.

مادری کردن را کسی یادت نمیدهد. میگویند یک طوری غریزی راه مادر بودن را پیدا میکنی. میگویند عشق به فرزند به صورت طبیعی بر تو وارد میشود. نمیدانم. من وقتی نیکی به دنیا آمد عاشقش شدم اما باز هم اینطوری که الان دوستش دارم آن لحظه ی اول دوست نداشتم. تا لبخندهای واقعی اش شروع نشده بود، خیلی از وظایف مادری ام را مکانیکی انجام میدادم. هر دو ساعت یکبار شیرش میدادم (و گه خورد هر کی گفت خیلی شیر دادن زیبا و لذت بخش است. شیر دادن سخت ترین قسمت مادری است) و چون روی ماتحت دردناک شکسته ام مینشستم، شیر دادن عملا درد کشیدن بود.

چیزی در دنیا به ترسناکی نخوابیدن نیست. سه چهار روزی که در بیمارستان بودیم، عملا در بیست و چهار ساعت شاید نیم ساعت سه ربع میخوابیدم. خانه هم که آمدیم، شاید مجموع خوابی که میکردم تا همین اواخر چهار پنج ساعت بود که تقسیم میشد در تیکه های یک ساعت و نیمه. شکنجه ترین قسمت مادر شدن همین مسئله خواب است. هر چه قدر هم مردم از وحشتناکی بی خوابی مزمن بگویند، تجربه اش فقط میتواند عمق فاجعه اش را منتقل کند.

در بیخوابی های شبانه و درد مهره ی شکسته ام، و سیکل تکراری شیر دادن، آروغ گرفتن، پوشک عوض کردن، خواباندن بچه و آروم کردن گریه اش، خودم را گم کردم. احساس میکردم من که اهمیتی ندارم. من گاو مش حسن ام که دارد بچه را شیر میدهد. موقعیت ترسناکی بود. آدم نمیتواند ادامه بدهد اگر فکر کند که اهمیتی ندارد. اگر فکر کند که فقط دستگاه تولید شیر است. اگر فکر کند زندگی خودش تمام شده و فقط زنده هست که بچه اش زندگی کند. اما ادامه میدادم. الان نمیگم بعد از سه ماه به خودم برگشتم. نه، اصلا آن خود سابق متحول شده و جایش یک مادر نشسته. اما بهترم. دست چپم حلقه ی ازدواجم است و همان روز که میخواستیم بریم بیمارستان، دست راستم یک حلقه ی دیگر کردم. حلقه ی جدید، حلقه ی تعهدم به این بچه است. حلقه به من یادآوری میکند که من یک مادر هستم. زندگی و سلامت روان و جسم یک آدم دیگر تا چندین و چند سال به من وابسته است.

باید پامیشدم روحیه ام را از آن جای ترسناک و تاریکی که درش گیر کرده بودم بیرون می آوردم. هنوز هم بچه را شیر میدهم، اما اگر یک شیشه شیر خشک هم بدهم بهش قبل از خواب که طولانی تر بخوابد و من هم بتوانم بخوابم، احساس گناه نمیکنم. ترجیح میدهم صبح با شکم پر از شیرخشک بیدار شود اما قیافه ی من خندان باشد، تا فقط شیر مرا خورده باشد اما من زار و افسرده بروم بالای سرش و روز را شروع کنیم.

رئیسم قبل از تولد نیکی به من میگفت به تو و همسرت فرصتی داده شده که یک انسان زیبا از این بچه بسازید. که یکبار دیگه زندگی را از یک نگاه و زاویه ی دیگه تجربه کنید. به نظرم تجربه ی حاملگی و به دنیا آووردن نزدیک ترین تجربه به آفرینشه. تجربه ای که مثل هیچ چیزی که تا به حال دیده بودم نبود. آدم تولد خودش رایادش نمیاید. نوزادی و وابستگی کامل خودش به دیگران در یادش نمی ماند. بزرگ شدن خودش را تجربه میکند اما در خاطرش نمیماند. تولد فرزند راهیه برای دیدن زندگی از یک زاویه دیگه. برای دوباره دیدن زندگی.

بعضی موقعا که خوابه تماشاش میکنم و وهم میکنم از عظمت مسئولیتی که قبول کردم. از اینکه باید ثبات شخصیت و سلامت روان و احساسات این بچه را تامین کنم. باید حواسم به خودم باشد، باید یادم باشد هر کاری که جلویش بکنم، او هم همان میشود. بداخلاق باشم، هل کنم، پشت چراغ قرمز فحش بدهم، عصبی بشوم، عصبانی بشوم، دروغ بگویم، بی صبر باشم، همه را جذب میکند. خیلی سخت است که مواظب باشی و سعی کنی بهترین خودت را برای بچه ات رو کنی.

زندگی مان برای همیشه عوض شده. بعضی موقعا توی آینه نگاه میکنم مطمئن نیستم که دیگه خودم را میشناسم. موقع اش شده یک لایه ی دیگر خودم را بشکافم و این مادر جدید را بهتر بشناسم.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

آقا، یکی آن داخل است. آن داخل !!

حاملگی وضعیت خاصی است. یک آدم دیگه دارد داخلم زندگی میکند. حالا هر چند زندگی اش خیلی محدود و تنگ و تاریک است، اما به هر حال روتینهای خودش را دارد و از حالا برای خودش دارای شخصیت و برنامه است. سر یک ساعتهایی لگد میزند. زورش هم زیاد شده، چون دو هفته دیگر باید به دنیا بیاید و تقریبا از نظر ماهیچه و زور کامل شده. فلذا لگدهایش بعضا دردناک هم شده اند. خودش را کش و قوس میدهد. سکسکه میکند. انگشتش را میمکد. بعضی روزها میرود سمت راست دلم، و بیشتر روزها در سمت چپم مستقر است. سرش رفته پایین و باسنش وسط شکمم است. مشخص است که برای خودش زندگی شخصی خودش را دارد و مشغول است. فقط عجبش اینجاست که داخل من مستقر شده و با هم زندگی میکنیم. معده و روده و مثانه ام که پر و خالی میشوند مشخصا روی تجربه و کیفیت زندگی اش اثر میگذارند و با مشت و لغد مسائلش را ابراز میکند. وول زدن و شنا کردنش داخل بدن من هم روی زندگی من و به خصوص کیفیت خواب و بیداری ام اثر میگذارد. نصفه شبها بیدار میشوم، چون بیدار شده و حوصله اش از بی حرکتی و آرامش من سر رفته لابد. محکم میزند انگار که پا شو، پا شو تکون بخور مادر، راه برو که من تاب بخورم، حرف بزن که من آروم شم. من هم که این روزهای آخر مثل یک لاک پشتم که افتاده رو پشتش. از جا بلند شدنم از توی تخت سیرک مطلق است. گرد گردم. برای اینکه غلت بزنم باید زورم را جمع کنم و اهن اهن کنان یک مانوور ولایت برم از این سمت تخت به اون ور. بعضی از فعالیتها را هم کلا واگذار کردم. بند کفش بستن را کلا سپردم دست امیر. خلاصه من و بچه داریم زندگی خیلی عجیب و موقتی مان در این وضعیت را طی میکنیم.

دلم میخواهد زودتر بیاورمش به دنیا. که هم از وضعیت گرد و قلمبگی دست و پا گیرم زودتر خلاص بشوم و هم چون نمیتوام صبر کنم که بگیرمش تنگ توی بغلم. نمیتوانم صبر کنم گردی صورتش را ببینم و سعی کنم خودم یا امیر را در صورتش پیدا کنم. مطمئنم یک موقعهایی صدای گریه اش درمانده ام میکند، اما باور کنید دلم میخواهد بشنوم صدای گریه اش رو. در عین حال این بی صبری، از یک طرف هم میخواهم این روزهایم رو یک طوری فریز کنم و نگه دارم برای همیشه. این حس عجیب را یک طوری ذخیره کنم جایی، مثلا وقتی که توی دلم احساس میکنم خودش را میکشد و کف پای کوچک ظریفش سر از نزدیکی کلیه ی راستم پیدا میکند را میخواهم یک طوری نگه دارم برای همیشه !! شده مجبور شدم یک فشار کوچکی بدهم که پر و پاچه اش را از کبد کلیه و طحالم جمع کند سرتق، با این حال، همه ی این تجربه ی شگفت انگیز را نمیتوانم با هیچ چیز دیگری مقایسه کنم. آقا یکی آن داخل است. آن داخل!! مثل فیلمهای علمی تخیلی !

میرفتیم یک کلاس بارداری که زایمان طبیعی و شیردادن و این مسائل را آموزش میدهند. کلی از تماس پوست به پوست با بچه صحبت میکنند. همان لحظه که بچه را می آورند بیرون، چه زایمان طبیعی چه سزارین، بچه را همانطوری خیس و تازه و خونی میگذارند روی پوست مادر. بچه از مادرش برمیگردد به مادرش. میگویند کلی تحقیق علمی نشان داده که این تماس و گرمای پوست روی سیستم ایمنی و روی آرامش بچه و توانایی اش برای شیر خوردن اثر خیلی مثبتی دارد. جرم و باکتری روی پوست مادر هم ظاهرا برایش لازم است که سیستم ایمنی اش آماده ی دنیای بیرون بشوند. همانجا روی پوست مادرش که گرم میشود دنبال سینه ی مادرش میگردد. ظاهرا حتی صدای مادرش و حتی پدرش را تشخیص میدهد و ذل میزند توی صورت این دو تا صدای آشنا.

میدانم خیلی سانتی مانتال شده نوشتنم. آخه مثه هیچ چیز دیگر نیست این تجربه. پنج دقیقه ی اخیر که تایپ میکردم یک آدم دیگر درونم داشت سکسکه میکرد. هیچ نوشته ای نمیتواند منعکس کند این تجربه را. میسپارم به خودتان که درکش کنید.

برچسب‌خورده با: , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

رویای آخر

خونه مون را گذاشتیم برای فروش. آنقدر در حرارت قضیه فرو رفته بودیم که اصلا برنگشتیم نگاه کنیم که داریم رویای ترین جایی که در آن زندگی کردیم را میفروشیم. خانه ی خاصی بود. وسط کلی برج بلند و آپارتمانهای کوچک، یک آپارتمان پنجاه متری پیدا کرده بودیم که سی متر بالکن و گل و گیاه و درخت خصوصی داشت. هر سال الف با جدیت گل و گیاه جدید میخرید و بالکن را «صفا» میداد. همسایه های طبقات بالاتر برج ما را از آن بالا نگاه میکردند که حیاط خلوت و باغ خودمان را داشتیم و بین گل گیاه ها کوبیده کباب میکردیم. آنقدر روی آن بالکن مهمان آمد، رفت، بطری پس از بطری شراب از گلوها پایین رفت، آنقدر خاطره در آن بالکن ساخته شد، که مثل یک عمر زندگی میماند. آرایش عروسی ام رو نشستم بین گلهای بالکن انجام دادم. حتی عکسهای ازدواج مان را آنجا گرفتیم.

دلم میخواست نگه اش میداشتیم، اصلا یک قسمتی از درونم میخواست زمان را فریز کند، نگه دارد. ولی زندگی گذرا است. آدم پیر میشود و اگر سعی کنی چیزی را فریز کنی و نگه داری، نتیجه فقط یک محصول لوث شده است که اصلا مزه و طعم نوستالژیکش را نمیدهد. اینرا بارها امتحان کردم، تجربه های خوب سابق، رستورانهای خوب سابق، جمعهای خوب قدیمی، هیچ کدام طی زمان آن طور که دوران طلایی شان تجربه کردی؛ نمیمانند. تجربه ها و شرایط را بهتر است بگذاری زمان با خودش ببرد و خوش باشی که داشتی شان و بس.

به هر حال، اوایل باورش برام سخت بود که اتفاق افتاده و زندگی ای که داشتیم برای همیشه عوض شده و باید خانه مان و گذشته را بدهیم برود. شاید چون مدتی سعی و تلاش ناامیدم کرده بود. هر چه قدر شواهد و نتایج آزمایشات هم تایید میکردند که اتفاق افتاده، شک داشتم واقعی است و شک داشتم که میماند. مطمئن نبودم عاقلانه است بهش دل ببندم. در سونوگرافی اول هم صدای قلبش را نگرفتیم. خیلی زود بود و دکتر فقط سونو را دستور داد که قبل از پرواز ایران خیال مان راحت باشد مشکلی در کار نیست. وقتی در سونوگرافی دوم صدای قلبش را شنیدیم شاید هر دو باور کردیم که از دو موجود فارغ بال و بی تجربه ناگهان به والدین یک موجود چند سلولی با ضربان قلب صد و پنجاه تپش در دقیقه تبدیل شدیم. آن گوله ی توی صفحه ی سونوگرافی، با اینکه شبیه ماهی یا قورباغه بود، اما ضربان قلب محکم و تندش سند محکمی بود که ما موفق شده ایم ژن هایمان را روی هم بگذاریم و یک موجود جدید درست کنیم که با جدیت به من چسبیده بود و قلبش تند تند میزد.

عموما، پنج دقیقه انتظار زمان زیادی نیست. تا وقتی که نوبتت بشود روی کاسه ی توالت بنشینی، بکشی پایین و روی یک تیکه پلاستیک بشاشی که بگوید آیا این ماه حامله شده ای یا نه. تجربه ی جواب منفی با آن تیکه پلاستیک شاشی در دست، وقتی که بچه میخواهی، یکی از دردناک ترین تجربه های زنان عالم است که اغلب هم درباره اش صحبت نمیکنند. هر چه قدر دفعات این شکست اسفبار قبلی بیشتر باشد، آن پنج دقیقه ی ماه بعد، طولانی تر احساس میشود. این تئوری را میخواهم بروم جایی به نام خودم ثبت کنم، در مایه های ورژن خاصی از قانون مورفی درباره ی تست خانگی بارداری.

باری، هر ماه سه چهار بار تست میدادم و منفی بود. اعتقاد پیدا کرده بودم که این تست های حاملگی آشغال که از آمازون سفارش دادم تاریخ مصرف شان گذشته بوده. اعصابم را خط می انداخت تکرار تستها، اما ادامه میدادم. ماه آخر که یک سفر کاری بودم در سانفرانسیسکو  تست هایم را نبرده بودم. وقتی برگشتم خانه، مهمانی داشتیم که شب روی مبل ما خوابید. صبح تعطیلش که بیدار شدم، طبق احساس انجام وظیفه ی هر ماهه، برای خط انداختن اعصابم نشستم روی کاسه ی توالت و روی آن نوار پلاستیکی شاش مفصلی کردم. تایمر را نزدم دیگه. خط اول روشن شد، قوی و محکم، که یعنی تست کار میکند و شاش تا آخر نوار تست بالا رفته. خط بعدی طول میکشد. الان هر چه جستجو میکنم یادم نمیاید در آن چند دقیقه به چی فکر کردم. آن چند دقیقه دود شده و رفته.

اما بقیه اش، لرزان و از پشت یک لایه ی اشک یادم مانده. دو سه دقیقه پس از خیره ماندن به نوار تست، یک خط لرزان کم رنگ صورتی دوم شروع کرد به پیدا شدن. آنقدر کمرنگ که میشد توجیه کرد خطای دید است. من اما مطمئن بودم این با دفعه های قبل فرق دارد. با اینکه فوران احساسات آن لحظه را یادم است، با آرامش با نوار تست شاشی ام برگشتم به اتاق خواب. الف زیر پتو خواب بود. حواسم بود کسی روی مبل توی سالن خواب است. یواش گفتم، الف. روشن شد. و او، در هیبت یک پدر جدید از زیر پتو جهید بیرون. میخواست مدرک جرم را ببیند. خط دوم پر رنگ تر شده بود، اما هنوز محکم و مستقر نبود. دقیقا یادم است هردومان مشغول گریه شدیم. از آن مدل گریه هایی که وقتی صدای قلبش را در سونوگرافی شنیدیم. البت که الف فرستاد مرا از داروخانه ی سر کوچه یک تست دیگر تهیه کنم و آزمایش را تکرار کنم. باز هم مثبت بود. بچه ای در کار بود.

العان پنج ماهه شده. زیر پوستم قل میخوره، مشت میزنه، لگدپراکنی میکنه. از روی پوستم بعضی موقعا میشود دید که دارد لگد میزند. شکمم میلرزد. میخندیم هر دومان. به اینکه بچه مان خیلی قلدر است. رویابافی میکنیم، که چه شکلی است، چه قدر قرار است گریه کند و بیخواب مان کند. به حمام کردنش فکر میکنم. به بازی کردن باهاش. به انگشتهای ظریفش فکر میکنم که در سونوگرافی باز و بسته میکرد. به انگشت شصتی فکر میکنم که در حین سونوگرافی کرد توی دهش و مفصل برایمان انگشت خورد. عادتهای بد از همین حالا !

حاملگی وضعیت مطلوبی بوده برایم. نه حالت تهوع داشتم، نه بدخوابم، نه ویار دارم، هیچی. اگر شکمم اینقدر گرد و قلمبه نبود و سنگین نشده بودم هیچ مدرکی نداشتم ارائه کنم. با این حال از وضعیت گرد بودنم استفاده میکنم و کارت حاملگی را هر جا و هر وقت که بتوانم رو میکنم و از مردم امتیاز مفت میگیرم. مردم تو صف دستشویی جایشان را به من پیشنهاد میدهند. من با یک قیافه ی دست به شکم و حالتی که بچه هر لحظه قرار است بیاید نوبت دستشویی را قبول میکنم. سر کار برایم از دو تا دپارتمان آن ورتر خوراکی میرسد. ملت دور میزم جمع میشوند و کم مانده بیایند دست به دلم بکشند انگار که حاجت میدهد شیکمم. چون تصمیم داریم ندانیم جنسیتش را تا روز به دنیا آمدنش، یکی از دوستانم یک وبسایت ساخته تا با جمع دوستان مان روی جنسیت اش شرط بندی کنیم. پای تلویزیون نشستیم، میخواهم دست دراز کنم ریموت را وردارم، کاملا هم توانایی اش را دارم بلند بشوم، خودم را کش و قوسی بدهم و دستم را برسانم به ریموت، اما یک اهن و اوهونی میکنم و صداهایی از خودم در میاورم که الف مثل برق ریموت را میرود میاورد تقدیم میکند. خلاصه ملکه گری است حاملگی.

بچه که بودم ناراضی بودم که دخترم. به نظرم پسر بودن باحال تر بود. پسرها میتوانستند بروند در کوچه فوتبال بازی کنند، دوچرخه شان را ببرند در کوچه. روسری لازم نبود سر کنند. حتی سر پریود شدن هم کلی عصبانی بودم که چه وضعشه، چطور اینقدر ناعادلانه است این وضعیت. شاید تا اواسط دهه ی سوم هم اعتقاد داشتم مرد بودن، مزایای بیشتری دارد و قرعه ی شانس به اسمم در نیامده با این جنسیت زنانه. الان احساس میکنم مردان واقعا یک تجربه ی انسانی عقب هستند. اینکه موجودی را داخل خودت بزرگ کنی، نه ماه با خودت حمل کنی، دائما با او باشی، لگد و سکسکه و غلط زدنش را احساس کنی، و بعد به دنیا بیاوری اش، شیرش بدهی، و این ارتباط فیزیکی و روحی عمیق را با موجود دیگری برقرار کنی، یک امتیاز ویژه است. یک وضعیت ابرانسانی است. اگر آدم فضایی ها میامدند زمین و میدیدند ما آدمها چطوری تولید مثل میکنیم و چنین زمان زیادی یک آدم کوچولوی دیگر داخل مادرش جا خوش میکند و خونش را میمکد و بزرگ میشود تا بالاخره هل داده شود به دنیا، همه ی پشمهای آدم فضایی ها یکجا میریخت.

خیلی به زایمان فکر نمیکنم. نشستم مطالعه کردم که چه برسرم قرار است بیاید در زایمان طبیعی و زور و درد و خینریزی. با خودم به صلح رسیدم که این یک تجریه ی انسانی است. خودم را لازم نیست بابتش نگران کنم، مجهز به علم و به پشتیانی پزشکی، مینشینم مثل بقیه ی زنان عالم زور میزنم و بچه ام را میزایم. میاید بین من و الف میخوابد. شیر میخورد. مینشیند. بزرگ میشود، میدود و میرود. من و الف میمانیم و از دور محصول مشترک مان را تشویق میکنیم. با خودم قرار گذاشته ام که به بچه به چشم یک آدم موقتی در زندگی ام نگاه کنم، که مثل مهمان است. قرار نیست نیگهش دارم برای خودم. قرار است هیژده سال لذت بودنش را ببرم و وقتش که شد یکبار دیگر هلش بدهم به دنیای بزرگتر اطراف ما و بگذارم برود پی سرنوشتش.

ندیدیمش، فقط لگدهایش را احساس کردیم و انگشت شصت خوردنش را دیدیم. اما دوستش داریم خیلی. این غریزه ی انسان بودن است. این رویای آخرم است.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

همان بهترش هفت سال در میان، تهران

مردم دست نزدند برای خلبان. این مد ور افتاده. لابد دوره ی مهرآباد بوده و ما نشسته بودیم در امام. چارقدها از توی بقچه ها آمد بیرون. چادرچاغچورها رفت سرها. به خط شدیم. بیست و چهار ساعت بود که توی راه بودیم. آخر خط بود دیگه. هری پایین.

آقای چک پاسپورت زیاد ور نرفت با صادره از واشنگتن. عادت کرده اند لابد به این برنامه. نه چیزی پرسید، نه حرفی زد. مهر زد، سر داد پاسپورت را جلو. نه حراست را صدا کرد، نه از سپاه یا اطلاعات آمدند سوال کنند که چرا وبلاگ نوشتی دختر بد. هیچی مثل ماهی رد شدم از مرز.

امیر میگفت اون پشت شیشه، اوناها، بابات اونجاست. چشمم نمیدید. برای کسانی که نمیدیدم دست شلی تکون دادم. چون امیر داشت دست تکون میداد. پایین پله ها اما مادرم وایستاده بود. آمده بود داخل قسمت بار. معلوم نیست چطور، با چه ترفندی. مادرم باید جلوی خط باشد. باید سوای بقیه ی مادرها باشد. پنداری بیشتر مادر است. بقیه ی مسافرها انگار بچه ی کسی نیستند. من فقط بچه ی مادرم هستم.

 

تهران عوض شده، حداقل از هفت سال پیشی که من رفته بودم. یک قشر جدید آدمیزاد گویا از نژاد آریایی برخواسته اند که به پلنگ معروف شده اند. میگویند همه شان شبیه هم هستند. لبهای پروتزی و گونه های قلمبی و باسنها و ممه های سیلیکونی، دماغهای عملی، آرایشهای مرد افکن و لباسهای گل پلنگی. ما که ندیدیم، میگفتند برای عید میروند دوبای. چون شمال از مد افتاده. بابت همین تهران عیدها یک خلوتی خوبی دارد. بزرگراه جلال و زیرگذر گمنام و پل کردستان را ندیده بودم. اصلا به جا نمیاوردم آنجا را اگر شهروند و میدان تره بار نبودند سر جایشان. بزرگراه ها خوشگل و سبز و پر از مجسمه بودند. صحبت قالیباف همه جا بود. که رسیده بود به تهران و به خصوص قبل از انتخابات همه ی زورش را زده بود که ملت را تحت تاثیر قرار بدهد. ورداشته بود که دریاچه ی مصنوعی زده بود غرب تهران، ته بزرگراه همت. دور دریاچه دستکم هشت کیلومتر بود، خط دوچرخه و قایق و مرغ دریایی. خدا به سر شاهد. این فقط یک قلم از عجایب جدید تهران بود. دستش درد نکند والله.

 

رانندگی ها همان خر تو خر سابق بود. حمال و دکتر و راننده آژانس و همسایه و فامیل، همه مثل هم میراندند. با یک حرص ویژه، برای پس گرفتن همه ی حقوق پایمال شده شان از ماشین روبه رو یا عابر پیاده در سر دوراهی. آدمهای محترم و دوست داشتنی بیرون ماشین، پشت رل که مینشستند، میشدند قاطی بقیه در شیر تو شیر مخصوصی که معلوم نبود چطور بدون تصادف دائمی میرسند به مقصدشان. توی یک خیابان یک طرفه، یک خانواده ی پنج نفره، طول خیابان را جلوی ماشین ها قدم میزدند، یک موتور عرض خیابان را میرفت، یکی آن گوشه، روی گاری اش چاغاله بادام میفروخت، یابویی هم سعی داشت خیابان یک طرفه ای که دو طرفش پارک شده را، ورود ممنوع بیاید از روبه رو. همه هم به یک صورت مماس میلی متری رد میشدند و کسی حتی تعجب نمیکرد از سیرکی که در جریان بود. این مماس گذشتن های میلی متری در سرعتهای بالا و اتوبان هم با یک حالت معجزه واری، در حد معراج موفقیت آمیز و کاملا عادی میگذشت.

من بیست و چهار ساعت اول توی تهران متوجه عادی بودن جریان نبودم. بعد از اینکه قدری جیغ زدم و به مادرم نحوه ی صحیح رانندگی را گوشزد کردم، عادت کردم. همچنان دستگیره و در دیوار ماشین را میچسبیدم، اما صدایم را بریدم. گه گاه وقتی پیاده بودم و سعی داشتم از روی خط عابر یا چراغ سبز عابر رد بشوم و ماشینها چنان میامدند بزنند به من که انگار در بازی کامپیوتری ذهنی شان ده امتیاز دارد کشتن من، با داد خفیفی میگفتم یابو. اما، مجموعا وقار خودم را حفظ کردم تا بالاخره یک شب توی ماشین مادرم پدرم بودم، و سر چهارراه مادرم ترمز زد که ماشین دست راستی چهارراه رد بشود برود، حمالی پشت سرمان دستش را گذاشت روی بوق. من آنجا بود که منفجر شدم، در حالی که دنبال دستگیره میگشتم که شیشه را بدهم پاییم، هوار زدم، عوضی مادرج..ده. مادر و پدر و شوهرم با سکوت شدیدی فحش خواهر مادر بنده را گوش کردند. ماشین پشتی که رد شدم دیدم عوضی مادرج..ده با زن لعبتی اش و دختر بچه ای صندلی پشت نشسته اند. حمال هستند، یابو هستند، اما فرقی با ما ندارند. همه حمالیم در رانندگی. همه.

 

سریالها را دنبال نمیکردم. نمیدانم از چه کانالی پخش میشدند. اما ساعت شیش که میشد اعضای خانه انگار طاعون آمده باشد، صحنه را خالی میکردند توی اتاقشان برای صرف سریال. صدایش میامد، اراجیف، با دوبله های تصنعی، که میشد عق زد مفصل روی در و دیوار تلویزیونش. موضوع شان همه حول عشق و ناکامی و خیانت و معلوم نبودن پدر بچه ی خانوم خوشلگه ی ماجرا دور میزد. اما پدر مادرم میخکوب سریالها بودند. پدرم چنان درمانده ی سریالها بود که ما و مهمانها را میگذاشت، میرفت در اتاق سریال میدید. حتی یکبار تعارف زد خب بیاید تو اتاق خواب ما بشینید ما داریم سریال میبینیم. هر چی میگیم، پدر جان، قربونت برم، مهمان داریم. کجا، بمان پیش مهمانهات؟ خیر. اصلا به خرج قربان نمیرفت.

یک طورهایی احساس میکنم فرهنگ مردم را این سریال ها دارند دیکته میکنند. مردم یک طوری حرف میزدند. با یک ادا و تصنع ویژه ای که دوبله های احمقانه ی سریالها ترویج میکنند. یکی میگفت انگار در لحن مردم یک لاس همیشگی موج میزند. من به نظرم لاس نمیامد آن چندان، اما یک طورهایی واژه ها و جمله ها و لحن ها، لمپن و دون شده بود. احساس میکردم همه، همه بلا استثنا، به درجاتی لات شده اند.

 

سرگرمی قشر بازنشسته تلگرام بود. (من والله، با افسردگی تمام باید بگویم با قشر غیر بازنشسته در ایران برخورد نداشتم). سرعت اینترنت مخابرات که داغون بود. این ویدئو ها و عکسهای لاینقطع در تلگرام هم آن آب باریکه ی اینترنت خانه ها را نفله میکرد. در هر خانه ی دونفره ی حامل دو بازنشسته ی بیکار، دست کم سه لپتاپ، دو تبلت، پنج دستگاه گوشی موبایل آخرین مدل سامسونگ و اپل وجود داشت. یک فیلم تلگرام روی تمامی این گیرنده ها دانلود، دیده و سپس فوروارد میشد. پدرم قهرمان فوروارد کیلویی بود. یعنی کاری نداشت، کاری نداشت، یکهو میامد در گروه تلگرام خانوادگی هفتاد و دو تا ویدئو فوروارد میکرد، نفس اینترنت همه را میگرفت، میکرد تو قوطی. گروه تلگرام هر فامیلی هم تعدادی زن چادرچغچوری ِ پاچه گیر دارد، که نقش داروغه را بازی میکنند و دائما تذکر میدهند عکسها و ویدئوهای خانوادگی بگذارید، این حرامی ها چیه، این جوکهای زشت پایین تنه ای چیه. اینها همانها هستند که چهل تا کانال جوک تماما پایین تنه ای عضو هستند، اما در چشم فامیل، وظیفه ی گشت ارشاد تلگرام خانوادگی را بر عهده گرفته اند.

صبح ها که اعضای گروه خانوادگی تلگرام بیدار میشوند، نفری یک دسته گل رز سرخ و صبح به خیر به هم میفرستند. رسم است هر شصت تا عضو گروه، به هر شصت تا عضو گروه گل میدهند. اگر تولد کسی باشد، حتما عکس کیک ضمیمه میشود. قربون هم میروند. شمع میفرستند. پیغام میاید که بیا شمعهاتو فوت کن. اون میگه مرسی عزیزم، مهری جون، قمر جون، دکتر فلانی جون، لطف دارید. تولد مجازی برگزار میکنند. بعد یهو پدرم میاید، پنجاه عکس دافی ِ مدل مایو و لباس زیر میفرستد آن وسط، و بساط مهری خانوم و منیر خانوم آلوده به این کثافتها میشود.

 

قیمت ها گران بود. رستورانها به دلار حساب میکردند. یک قهوه در رئیس از آمریکای شمالی گرونتر می افتاد. دمنوش بازی هم مد شده بود و خلاصه گل گاو زبان را میکردند در پاچه ی ملت، لیوانی چهارده هزار تومن. لباس و دک و پز مثلا مارک دار خیلی گران بود. نمیدونم هم اصل بودند یا تقلبی، اما کفش نایکی دو برابر قیمت مغازه ی توپاچه کن سر رابسون در ونکوور بود. یک مرکز خریدهای مکش مرگ منی هم ساخته بودند که محل توپاچه کنی بود. در همین پالادیوم، ما یک فرش چهار زر ابریشم قم در مغازه ی ارمی پسند کردیم، آقاش فرمود بیست و پنج تومن. ما لب گزیده درخواست دادیم آیا ممکن است به جاش یک عکس یادگاری با فرش مذکور بگیریم که گفتند خیر. خلاصه نمیدونم مردم، ولیکن، از کجا میارند خرج میکنند. احساس میکردم در دست عده ای یک خروار پول بی حساب مفت ریخته و مانده اند چطوری خرج اش کنند. باقی را نمیتوانم تصور کنم که حقوق شان برج به برج میرود برای اجاره و هزینه های زندگی و باید با این مد دمنوش هفت دلاری کنار بیایند.

 

باری. تهران جای باحالی شده. البته با همه ی این توصیفات، همین رویه ی هفت سال یکبار دیدنش مرا احتمالا کفایت.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

آفت صمیمیت

رئیس های سابقم جمعشان جمع بود. زنهایشان نشسته بودند دور میز و از یک سینی غذا میرفتند سر یک بشقاپ دیگر. زن یکی شان برای یک مهمانی دور همی یک مشت کانادایی که با دمپایی میروند تولد، زیادی به خودش جواهر انداخته بود. زن قلمبه ای است، مثل شوهرش. هر دو قلمبه هستند. شوهرش مهربانانه بغلم کرد. برایم مارتینی درست کرد و جویای احوالم شد بعد از رفتنم از شرکت معظمشان. بالاخره از تظاهر و تعارف خسته شدم رفتم توی ایوان نشستم و مارتینی ام را نمه نمه میخوردم. خانوم خوشگله ای که شاید پنجاه ساله بود برای خودش تنها در ایوان نشسته بود. نمیدانستم کیه. ممکن بود زن یکی از رئیسهایم باشد، اما هر چی زور زدم یادم نیامد که هیچ وقت در چند سال گذشته در مهمانی های شرکت دیده باشمش. لباسش برازنده بود و میگفت مادرش سال هزار و نهصد و شصت و پنج آن لباس را دوخته، آرایش موهایش قدیمی طور بود، چشمهایش را غلیظ ریمل زده بود.

نمیدانم چی شد که سر صحبت مان باز شد و گفت قدیمی ترین دوست متولد (صاحب خانه) است. داستان سه ازدواج زندگی میزبان متولد را برایمان گفت. کف همه ی جمع بریده شد، همه مان فقط از دو ازدواجش خبر داشتیم. خانوم خوشگله میگفت که در هر سه ازدواج ساقدوش عروس بوده. خودش ولی یکبار ازدواج کرده بود. بعد از ازدواج از ونکوور میروند جزیره و در یک شهر خیلی دور کوچولو مستقر میشوند. سه پسر میزاید و آنها را بزرگ میکند. از «زیبا» بودن پسرهایش میگفت. میگفت بیمه ی زندگی ام هستند، حتی اگر شوهرم ترکم کند یا خدای نکرده بمیرد، اگر مریض بشوم یا چلاق بشوم، این سه تا را دارم و دیگر تنها نیستم. از همینجا بود که علاقه ام را به خانوم خوشگله از دست دادم. رفتم نشستم در مقام حکم صادر کردن و حکم دادم که ایشان در زندگی اش هیچ دستاوردی نداشته، جز زایمان.

حرف تو حرف آمد و گفت قدیمی ترین و بهترین دوست میزبان است. میگفت که در زندگی اش دوست نزدیک صمیمی زیاد داشته. اما هر بار ریده شده در رابطه هایش. استثنان با میزبان همیشه نزدیک بوده، اما صمیمی نشده. میگفت صمیمیت زیاد گند میزند در رابطه. کم کم دستم آمد منظورش از فرق نزدیک بودن و صمیمی بودن چیست. آدمها وقتی زیاد با هم وقت میگذرانند و همه ی برنامه هایشان با هم است، در خانه شان همیشه برای هم باز است، همیشه در جیک و پیک هم شرکت دارند، اسرار مگوی هم را میدانند، کم کم قسمتهای رذل مبتذل شخصیت هم را کشف میکنند، و یک روز یک تلاقی سخت میکند، یکی نمیتواند برای آن یکی در حد انتظارات طرفش قدمی بردارد، یاس و نفرت پیش میاید، آدمها میپرند به هم و برای همیشه گه میزنند به رابطه شان. به این میگویند عاقبت صمیمیت.

دقت میکنم در خودم، میبینم صمیمیت دست کم برای من آفت است. من نزدیک میشوم، صمیمی میشوم، وقتم را بیست چهار ساعته میگذارم به پای یک دوست صمیمی، جانفشانی میکنم، بعد سرخورده میشوم. به این نتیجه رسیده ام که آدمها هدف غایی و عالی شان در هر رابطه ای کندن و سواری گرفتن از دیگران است. سواری میدهند، که بعد بتوانند انتظار سواری گرفتن داشته باشند. بعضا از رذالت مردم سرخورده میشوم و بعد ریده میشود در رابطه. میپریم به هم و داخل این جنگ داغ احساسی، همه ی حرارت روحی حاصله از صمیمیت اضافی بی فایده را خالی میکنیم روی هم. معمولا هم دیگر نمیخواهم نزدیک بشوم به آدمی که به سر هم ریده ایم. میبرم ازشان. چون دیگر آن آدم سابق نمیشوند برایم، یک حرفهایی زده شده، یک نظرات بی پرده ای راجع به هم داده ایم، که برگشت پذیر نیست. خروج خمیر دندان از تیوب.

واقعیت این است که آن خوشگل خانوم تولد را درک میکنم. اصلا من از همان جنس آن خانوم خوشگله هستم. آدم موجود تنهایی است، و بعضی از آدمها برای خودشان بیمه ی ضد تنهایی میخرند یک طوری: از طریق همسر، فرزند، وقف کردن خودشان به خانواده، یا پیدا کردن دوستانی که جای اینها را بگیرد. اگر البته آدمش اهل اهمیت دادن باشد. بعضی از مردم از تنهایی نمیترسند. لذت میبرند از بی نیازی و سواری ندادن به کسی. من خب مسلما از آن دسته نیستم. شاید به همین دلیل ازدواج کردم. مسلم است برایم که من از تنهایی دم مرگ میترسم و برای همین است که میخواهم دور خودم خانواده درست کنم، بچه بزایم. قسمت حزن انگیز یا شاید خوشبختانه ی ماجرا این است که حداقل کشف کرده ام که صمیمیت برای من آفت است. من میتوانم با الف صمیمی باشم، قرار گذاشته ایم که بیمه ی هم باشیم، میتوانم جلوی او دیوارم را بردارم، همه ی ضعفهایم را نشان بدهم، به او اتکا کنم، اما نمیتوانم برای یک لشکر دوست و آدم سواری بگیر دیگر اینطور باشم. بیمه ای با مردمی که میایند و میروند در کار نیست. فلذا اگر میخواهم آن اندک دوستانی که باقی مانده اند را یک عمر نگه دارم، و برای اینکه سی سال دیگر هنوز با آن باقیمانده ی دوستانم «نزدیک» باشم، نباید صمیمی بشوم. هم اندوهگین است، هم باعث آرامش خیالم است که اینرا در مورد خودم میدانم.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

پدرها و مادرها و نگاتیوها و عکس ها و آلبوم ها

برادرم، بچه ی اولش که دنیا آمد در سه ماه اول زندگی نوزادش، نزدیک پنج هزار عکس از بچه گرفت. دوربین و لنز حرفه ای اش را راه می انداخت، و از هر غلت و عق ِ شیر و شیون بچه حداقل بیست تا فریم میگرفت. بچه ی اول برادرم سه سالش که بود میدانست برای دوربین باید چطور فیگور بگیرد و یک مدل لبخند مخصوص دوربین داشت برای خودش.

دوربین بازی یک طورهایی از پدرم به ارث رسید به برادرم. یک قسمتی از جوانی اش پدرم عشق دوربین بوده. در واقع قبل از به دنیا آمدن من، کنار کار جدی حسابداری اش، برای سرگرمی یک آتلیه ی عکاسی داشته و اتاق ظهور و لابراتوآر و همه ی این قر و فرها را داشته و بلد بوده. پدرم یک کمد مخصوص دوربین داشت که دوربین عکاسی و فیلمبرداری و آپارات و نگاتیوهایش را آنجا نگه میداشت. اگر هندوها مجسمه از خداهای متعددشان در خانه دارند و آن محل مقدس خانه شان است و دورش با احتیاط و احترام میروند و میایند و عود دود میکنند و سیب و پرتقال دور بت هایشان میچینند، آن کمد، مکان مقدس خانه ی ما بود. آنجا برشی از جوانی و علاقه های خصوصی پدرم بود که خیلی گرامی میداشت.

بالطبع سی و پنج سال پیش با تکنولوژی عکاسی آن زمان و مسئله ی فیلم و ظهور، امکان اینکه از سه مال اول زندگی بچه ات پنج هزار عکس بیاندازی نبوده. اما پدرم از هر کدام ما یک آلبوم بزرگ عکس انداخته. آلبوم برادرم سنگین بود و روی جلدش عکس یک کلیسا بود (بود؟). عکسهای او از روز اول زندگی اش در بیمارستان شروع میشد و تا پنج سالگی اش میرفت. بعد من به دنیا میایم و ادامه ی عکسها میرود در آلبوم من. آلبوم من جلدش مخملی و قهوه ای بود و عکسها از چهار ماهگی ام شروع میشد و میرفت تا یک سالگی که بیشترین تعداد عکس را داشته ام و کم کم در دو سه سالگی ام کم میشد و دیگر هیچی بعد از پنج شیش سالگی ام نبود ببینم. بقیه ی آلبوم را با عکسهای خانوادگی پر کرده بودند و بچگی من انگار یکم تخفیف خورده بود. در این سن و سال بودم که پدرم یک دوربین فیلمبرداری حرفه ای گنده ی جدید خرید و افتاد به فیلم گرفتن. فلذا از سن شیش هفت سالگی به بعد به جای ردپای ثابت و صامت، آثار به جا مانده از حیاتم، متحرک و صدا دار هستند. دیدن آن فیلمها یکطورهایی خجالت زده ام میکند، بابت اینکه بچه ی مردنی سیاه سوخته ی ریقونه ای بودم که توی دوربین شر و ور میگفتم و کارهای مسخره میکردم.

چند سال پیش پدرم برای اولین بار آمده بود کانادا دیدنم، در یکی از بگو مگوی روتین مان، داستان یک زخم قدیمی را باز کردم که شما حتی از بچگی ِ من آنقدر عکس نگرفتید از پسرتان گرفتید. لازم میدیدم توضیح بدهم که در بچگی ام هزار بار این دو تا آلبوم را ورق زده ام و دیده ام که حس و حالش را نداشته اند چهار تا دونه عکس اضافه تر از من بیاندازند. این جمله بین میلیون ها جمله ی ترش و تلخ دیگه ای که گفتم گم شد…

پارسال که برای عروسی ام آمدند پدرم یک هارد آورد با خودش. شلوغش هم نکرد. گفت یک مشت عکس قدیمی را اسکن کرده، دیجیتال کرده که خراب نشوند. من هم دنبال عکسهای قدیمی و بچگی بودم که بگذارم در اسلایدهایی که میخواستیم شب عروسی نشان بدهیم.  نشستم در هارد بگردم عکس پیدا کنم. مسئله این بود که خیلی از عکسهای آن هارد را هیچ وقت قبلا ندیده بودم، عکسهای من بودند، از بچگی ام، من و مامان، من و بابا، از ما. عکسهایی که یکم محو بودند، یا گوشه شان سوخته بود، یا همه تویش مرتب ننشسته بودند و شکار لحظه هاگونه بودند. صدها عکس، صدها عکسی که تا حالا از خودم، از خود دو ساله ام ندیده بودم. پدرم توضیح داد که از بچگی ام خیلی عکس میگرفتند، اما مسئله این بود که خیلی اش میسوخت، خراب میشد و همه ی فیلمها را ظاهر نمیکردند. فقط چند تا دونه از هر حلقه را چاپ میکردند میگذاشتند در آلبوم. پدرم رفته بود یک اسکنر گرفته بود که نگاتیو عکس را اسکن میکرده و به عکس دیجیتال تبدیل میکرده و خلاصه هر چی نگاتیو نگه داشته بود را بالاخره با تکنولوژی دیجیتال به من رسانده بود.

 

مسئله این است که این خاطره هم شیرین است، هم مثل کارد میماند. تیزی حرفهایی که به پدر مادرم میزنم، برمیگردد مثل کارد خودم را میبرد بعدها. میترسم که بچه ی خوبی نبوده ام. خیلی جر جر کرده ام، خیلی بگو مگو کرده ام. متشکر و قدردان نبوده ام. تصور کرده ام دوستم نداشته اند به اندازه ای که میتوانستند داشته باشند. الان فهمیده ام که هر دوشان بیشتر از توان انسان دوستم داشته اند. نمیدانم باید چه کار کنم. معمولا وقتی میروم سراغ این عکسها بدون کنترل اشک میریزم.

برچسب‌خورده با: , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized

پیکرهای مطهر

خبر شهدای دست بسته ای که بعد از این همه سال پیدا شدند، خیلی غمگینم کرد. غمگین کلمه ی لوثی است برای توضیح. کلمه کم میاید برای توصیف موقعیت اساسا.

ظاهرا سپاه قصد داشته است تا کربلا با رمز محمد رسول الله برود، چون دفاع مقدس یکهو میشود فتوحات مقدس و لابد میخواسته ایم انتقام اینکه سپاه اسلام هزار و چهارصد سال پیش وطن را فتح کرده بود بگیریم. حرص زده بودیم. میخواستیم از بصره برویم کربلا و مقبره ی امامان را از دست صدام در بیاوریم. یا واقعیتش این است که لازم بود امت سرش به جنگ گرم باشد تا انقلاب خوب جا بیوفتد. در کربلای چهار، اول چند هزار غواص میزنند به دجله و وارد عراق میشوند. ولی وقتی نیروهای ایران میرسند سمت منطقه ی جنگی بصره، ظاهرا به سلاخ خانه در فضای باز رسیده باشند، و هنوز هم آمار دقیقی نیست که چند هزار نیروی ایرانی به دلیل محاسبات غلط فرماندهان سپاه سلاخی میشوند. معصومانه ترین آمارش این صد و هفتاد و پنج غواص بی زخم و جراحت هستند که با دستان بسته پیدا شده اند، اما عدد تلفات ایران را میگویند ده تا پنجاه هزار نفر است.

چه به این بچه ها گذشته وقتی که اسیر شده اند؟ لابد یک فرمانده ی عراقی مانده با این گردان اسرایش چه کند و همانطور دست بسته دانه دانه هل شان داده توی گودال یا باتلاق که بروند لای گل و لا. آن دقیقه های کند بین سر خوردن در چاله و فرو رفتن در نیستی، که زنده بوده اند و نفس نبوده که بکشند به چه فکر کردند؟ تصویر صورت کی به ذهن مظلوم ولی شجاع شان آمده؟ آیا به رهبرشان فکر کرده اند؟ یا صورت عشق شان آمده توی کله شان؟ چه گذشته به آنها؟ پدر مادرشان کی است؟ زن شان الان کجاست؟ بچه شان کیه؟

سال شصت و پنج من سه ساله بوده ام. آن دوران عده ی کثیری «ضد انقلاب» اعتقاد داشتند هر کس میرفت جبهه جانبدار جمهوری اسلامی بود و فلذا مستحق این بدبختی. الان از کربلای چهار تقریبا سی سال گذشته است. و آنقدر زندگی دوست و جون دوست هستیم به عنوان یک ملت که بفهمیم آنها که رفتند جبهه ، برای هر چی که رفتند، اگر نرفته بودند نبودیم الان اینجا. اگر همین امروز یکی از همسایه های جنوبی مان لشکر کشی کند، نداریم چنان جمعیتی که برود کربلای چهار غواصی کند در دجله و برود داخل مرزهای دشمن. جوانک های بیست ساله ای که پنج دی شصت و پنج در آن گودال زنده به گور شدند، انگار که یک میلیون سال نوری با ممکلت اسلامی فعلی فاصله دارند.

من الان در بیشترین فاصله ی جغرافیایی و زمان و ربطی با آن منطقه ی جنگی سی سال پیش نشسته ام، گریه قورت میدم و خبر را هی دوباره میخوانم. برای اولین بار به کلمه ی پیکر مطهر اعتقاد پیدا کردم.

برچسب‌خورده با: , ,
نوشته شده در Uncategorized

حسرت مکانهای ناشناخته

اسم چینی اش سخت است. فلذا به خودش میگوید سی سی. سی سی بودایی است و میرود معبد دعا میخواند بعضی موقعها. از من می پرسد تو چه دینی داری؟ میگویم لامذهب و  کافرم و عقیده دارم خدایی آن بیرون نیست. میگوید خدا مسئله ی اصلی نیست. اساس ِ بودیسم تفکر و تعمق در احوال خودت است، و مراقبه، تا به درجات عالی تری برسی و در زندگی بعدی روحت در شکل حیوان یا انسان وارد نشود و یک مرحله بروی بالاتر. علاقه مند میشوم به این خزعبلات تناسخ. اگر واقعیت داشت شاید دنیا جای جالبتری بود. سی سی میگوید طرفی که مکتب بودایی را سرهم کرد یک شاهزاده ی همه چیز تمام بوده، پول و زن زیبا و بچه های سالم داشته و در یک قصر فابریک زندگی میکرده. یک روز اشتباهی از قصر آمده بوده بیرون، تولد آدم را میبیند، و میبیند که مردم پیر و مریض میشوند و میمیرند و خلاصه میرود در فکر که چه طور میشود از این چرخه ی رنج پیری و مرگ خارج شد و رفت مراتب بالاتر. فلذا میرود مینشیند زیر درخت تا نهایتا به نتایجی میرسد و چند میلیون نفر دیگر را هم هدایت میکند. میگویم سی سی، تو الان دیگه از مرگ نمیترسی با این توصیفات؟ میگوید، چرا میترسم. اما اگر فردا هم بمیرم حسرتی ندارم.

مردن، فردا صبح اول وقت، ترسناک است. چون من تا حداکثر زندگی نمیکنم. من یک سری حد پایین ها را رعایت میکنم و روز میگذرد. حداکثر هر کس لابد یک چیزی است. آدمهایی اطرافم داشتم که ول کرده اند، رفته اند دوربین به دست گم شده اند. به خدا الان در افغانستان از دشت و بیابون و برقع و پای رو مین رفته عکس میگیرند و میگذارند روی اینستوگرام. نمیدانم از کجا میخورند، اما مثل من درگیر وام بانکی خانه، سلسله مراتب کار، رئیس و حقوق و پاداش نیستند. حداکثرهای «مردم»، آن مردم دور از دسترس که دیوانه به نظر میایند، اما مثه رویا میمانند، واقعا بزرگ است. من حداکثرم بسیار قلیل است: اگر بروم مکانهای دور، و کوه و دشت و دریا یا آدمها و ساختمانهای جدید و قدیمی شان ببینم در حداکثرم زندگی کرده ام. نمیدانم دنبال چی میگردم انجا.

اگر فردا بمیرم، لیست طولانی ای دارم از مکانها و آدمهایی که ندیدم و چیزهایی که تجربه نکردم. مدتها میخواستم از هواپیمای ملخی با چتر نجات بپرم پایین. بعد وقتی سر پریدن از یک صخره ی ده متری توی رودخانه دچار شبهه شدم، بیخیال رویای پرش با چتر نجات شدم و چسبیدم به کارهای دم دستی تر و بی خطر مرگ: غذا و آبجو و تلویزیون. یا آرزویم این بود که نویسنده میشدم. رمان مینوشتم. خوانده میشدم. اثر میگذاشتم. اما به این نتیجه رسیدم این کاره نیستم و بهتر است گنده گوزی را بگذارم کنار.

وقتی یک عکس فوق العاده از یک آبشار خفن یا یک شهر باستانی ناشناخته ی دور میبینم، میخواهم بروم آنجا. یعنی دیدن یک عکس بسیار فوتوشاپ شده ی غلط انداز و دیدن آبشار از همه ی زوایای ممکن به علاوه ی زاویه ی هلی کوپتر کافی نیست و ظاهرا قلیان درونی ام فقط وقتی التیام میابد که شخصا در آن مکان حضور به هم برسانم و عکس قشنگم با مکان رویایی مذکور را بگذارم روی فیسبوک، در دریای مذکور شنا کنم و بی دغدغه در اقیانوس بشاشم، در کوه مذکور جیغ بکشم و در شهر مذکور گم بشوم. آن وقت ظاهرا راضی میشوم. دلیلش را نمیدانم، شاید سعی میکنم احساس کنم که با عمرم غلطی کرده ام. جایی را دیده ام. کسی بوده ام. مهر وجود داشتنم را در قالب شاش ریخته ام در یک دریای دور.

واضح است که واقعیت با تصور آدم از زندگی حداکثری فرق دارد. من به صورت حسرت با موضوع برخورد میکنم. از اینکه چنین جایی وجود دارد و من آن را ندیده ام و قدم نگذاشته ام دچار حسرت میشوم. دنیا ته ندارد، حداقل به اندازه ی عمر من ته ندارد و من به صورت مداوم در حسرت سفری هستم که هنوز نرفتم. زمان به نظر من خیلی تند میگذرد. مغزم یک طوری مدارش بسته شده که متوجه گذشت زمان است. لابد به همین دلیل همه جا سر وقت میرسم، وقتی دیر میشود استرس میگیرم و دائما احساس میکنم وقت در حال تمام شدن است و زندگی کوتاه است و وقت نیست. چرا؟ چطور و چگونه است که دنیا برای من در لحظات قبلی یا حال نمیگذرد و فقط دقایق و هفته و سالهای بعد برایم ارزش دارند؟ یا دنیا برای من در مکان حالم نمیگذرد و صرفا در رویای ساحلی که هنوز ندیده امش میاید و میرود؟

سی سی همکار کار جدیدم است. کار جدیدم دیگر عادی شده و ماه عسلش خیلی وقته که تمام شده. برگشته ام به واقعیت که با عوض کردن کار، پول بیشتر، آبجوی سرد توی یخچال محل کارم، یا نزدیکی محل کار به خانه، خوشحال و راضی نمیشوم. یعنی رضایت یک مسئله ی موقتی است. اولش بابت تغییر وضعیت از پول کم به پول مناسب خیلی مشعوف میشوی. بعد با پول بیشتر هم نمیشود آنچنان کاری کرد. من میریزمش در یک حساب پس انداز برای بازنشستگی ام. به همان سیستم که پدرم پس انداز میکرد. یکم مسخره است. من در سی سالگی نمیزنم از این دفتر بیرون، بروم دنیا را با پولم بگردم، چون میخواهم از پنجاه و پنج سالگی به بعد کار نکنم و با کمر درد و آرتروز غمگینم در خانه باغبانی کنم. یعنی سرنوشتم از حالا غمگین است. گاهی میترسم یک بیماری لاعلاج بگیرم، قبل از اینکه به آن دوره ی طلایی بازنشستگی برسم، ریق رحت را سر بکشم و روحم در قالب یک کارمند بارها و بارها حلول کند و هیچ وقت نزند از دفتر بیرون.

برچسب‌خورده با: , , , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized