هواپیماهایی که از روی آب بلند میشوند هیجان انگیزند. سر و صدای موتورشان نمیگذارد بتوانی فراموش کنی که در یک قوطی فلزی خیلی کوچک بالدار از روی اقیانوس بلند شده ای در هوا. به محض اینکه از زمین فاصله ی فیزیکی میگیرم سریعا فلسفی میشوم. دیدن اقیانوس و ناوهای باری بزرگ و قایق های مردم از بالا سریعا باعث میشود که زندگی را هم از بالا ببینم. به مرگ فکر کنم. به داسش که بالای سرم ایستاده. به الف فکر کنم. به اینکه خوش شانسم در هیر و ویر این دنیا پیدایش کردم. به رویای داشتن یک نوزاد فکر میکنم. به اینکه در تخت بگذارمش. سی بار در افکارم بچه را میگذارم، بلند میکنم، میبوسم. و هی فیلم این تصویر در کله ام تکرار میشود. بعد نظرم به ویلاهای مردم در جزیره هایی که اطراف ونکوور پخش شده اند، جلب میشود. این پدرسوخته ها پول از کجا آورده اند که وسط یک جزیره ی فسقلی در خلیجی که چند کیلومتر از ونکوور دورتر است همچین قصری بر آب ساخته اند و قایق تفریجی و قایق بادبانی شان را دم در پارک کرده اند؟ اینها کی هستند اجنبی ها؟ یعنی فاصله ی فلسفی و عمیق بودنم تا غبطه خوردن برای قایقی که بلد نیستم برانم، یک تار موست.
وقتی ده دوازده ساله بودم تصور میکردم هر چیزی ممکن است. ممکن است بروم «خارج» (اوه مای گاد، خارجججج)، ممکن است آدم مهمی بشوم. حتی فکر میکردم رهبری انقلاب شایسته ی من است. در نوجوانی تصور میکردم که یک روز آدم معروف و البته پولداری میشوم. نمیدانستم از چه معروف میشوم. یا نوبل ریاضی بود (زرشک) یا نقاش معروفی میشدم (زرشک تر)، یا با چه گوآرا فامیل در میام. العان، پس از رد کردن عدد سی سال، میدانم که آنچه باید میشدم شده ام. آدم متوسطی هستم، با استعدادهای متوسطی که هیچ کدامشان را پرورش ندادم که شکوفا بشود. میدانم از نظر اقتصادی، بازار و فرصت های پولسازی زیادی آن بیرون هست ولی من نمیتوانم ماهی از آب بگیرم.
البته من از آن دسته از آدمهایی هستم که معتقدند پول میتواند خوشبختی بیاورد. واضح است که میل دارم مایه داربودم. ولیکن حوصله ندارم تظاهر کنم. یک رفیقی دارم سر کار میگوید، مردم طبقه ی متوسط، بعضا خیلی خودشان را جر میدهند که حداقل تظاهر کنند سهمی از ثروت دنیا را دارند، مثلا کیف لوئیس فلان دستشان میگیرند که وقتی حراج میخورد هزار دلار قیمت دارد. در حالیکه هفته ای هفتصد دلار میسازند. به نظر او آن کیف دستی فقط سعی بر این است که نشان بدهند از طبقه ی متوسط نیستند. وگرنه کیفیت لوئیس با مملی برای کیفی که مهمانی به مهمانی دست میگیری چه اهمیتی دارد؟ رفیق سر کارم میگوید طبقه ی متوسطی که غرق در این آیتمهای طبقه ی مرفه باشد کمی طفل معصوم هستند از این نظر که به خودشان خیلی فشار می آورند. به او گفتم خب اگر پولدار باشی چی، حکم کیف خیلی گران چیست؟ رفیقم اعتقاد دارد اگر پولدار باشی نیازی نداری که با کیف به کسی نشان بدهی پولداری. اصلا اگر خیلی مایه دار و خوشبختی دیگر نباید بقیه ی عالم به تخم ات هم باشند و نباید نگران باشی کسی فکر میکند آیا تو پولداری یا نه.
از این صلح طرف با وضعیت طبقه ی متوسط بودن خوشم آمد. این را تعمیم دادم به همه چیز متوسطم. به اینکه حتی در رشته ی تحصیلی ام هم عنی نشدم. نقاشی را هشت نه سالی هست ول کرده ام. وضعیت دکترای کشکی که با عذاب گرفتم هم بیست بار شرح دادم، در همین وبلاگ، تحت همین عنوان تحت جو دانشمند. در دوره ی دکترا، هیچ گهی در علم میل نکرم که حاضر باشم خودم دادارا دودوم کنم راجع بهش. نه سازی میزنم، نه ورزشکار خفنی هستم، نه هنری دارم که کسی سوسک بشود مقابلش، نه حتی کاراکتر محبوبی هستم. بعضا به الف میگویم در زندگی خیلی دستاورد کم داشته ام، یک دستاوردم این بود که مهاجرت کردم و نمردم و هنوز از نظر روحی و شعوری ظاهرا سالمم. یک دستاورد دیگر اینکه این وبلاگ را دارم و رویش به عنوان اثری که ازم به جا مانده جدا حساب میکنم.
خلاصه یک چیزی را در زندگی یاد گرفته ام. که شاید عقب نگه ام میدارد. ولی آن عقب، خوشحال نگه ام میدارد. و آن اینست که راضی ام. رضایت دارم. العان، از داخل کشتی ای که دارد مرا از جزیره برمیگرداند ونکوور تایپ میکنم و راضی ام به خانه ی متوسط، به کار متوسط و شخصیت متوسط ام. پذیرفته ام که در زندگی بنا نیست همه چیز درجه یک باشد. زندگی عشقی ام درجه یک بوده است. کارم هیجان انگیز و ماجراجویانه است. همه ی هیکلم ماهیچه نیست ولی روی هم رفته سالمم و میتوانم روی دو پا راه بروم و چشمم میبیند و دیالز لازم ندارم و لیست مشکلاتی که ندارم ته ندارد. خانواده ام در اقصا نقاط دنیا پخش پلا شده اند اما همه شان سالم و به اندازه ی کافی خوشحال هستند. برای همین راضی هستم. در رویاهایم صرفا به نوزادی که ندارم فکر میکنم و لبخند میزنم.
* اگر متولد هفتاد به بعد و پنجاه به قبل نباشید، حتما با نگرانی آقا ابی دررابطه با اونهایی که اون عقبن آشنا هستید.
عنوان و توضیح عنوان عالی!!
ساعت به وقت آلمان, پنج دقیقه مونده به دوازده شب روز شنبه.
مطلبی بود که منتظر بودم یکی یه جایی بنویسه.
زیبا بود
این متن عالی بود.هرکدوم از این پاراگرافا جدا نشست تو قلبم.
فقط یه چیز، امیدوارم یه روز به این حقیقت که کاراکتر محبوبی هستی پی ببری.
حالا بیا از این طرف قضیه بهت ببین . من 24 سالمه و زندگیم پر دست آورده. اصلا خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم به دست آوردم و هر کاری تا الان خواستم انجام دادم.(البته ممکنه این جا بگی زرشک برو بچه، منم سن تو بودم از این هارتو و پورت ها زیاد می کردم که من بهت حق میدم) این اواخر چند تا آرزوم براورده شد و دیدم نتیجش هیچ شباهت به اون چیزی که فکر میکردم نداشت. و به معنی دیگه فکر «دست آرورد» از خودش خیلی شیرین تره. الان هم یه چند وقتیه دارم به این فکر میکنم شاید اصلا زندگی ارزش پاره شدن کون بشری برای به دست آوردن «دست آورد» تو زندگی رو نداره. شاید لدت بردن ار چیز های کوجیکه مثل همین بچه.
بچه چیز کوچیکیه؟
بچه بزرگترین اتفاقی که تو زندگی هر آدمی پر دست آورد و کم دست آورد می افته دوست عزیز:)
از زندگیت در کانادا لذت ببر دوست عزیز. کسانی که چند سال از تو کوچکتر هستند با تلاشی برابر و امکاناتی مساوی با تو (در زمانی که در ایران بودی)، هرگز شانس خروج از این بهشت سوسیالیستی رو پیدا نکردند!
من بیست سالم شد تمام شرکتها شروع به اخراج نیروهاشون کردند. چرا؟ احمدی نژاد ریده بود به اقتصاد ایران. خروج از ایران هم برام ممکن نبود. چون سابقه کارم شده بود ساختن پروژه های دانشجویی برای در آوردن خرج دانشگاه آزاد و کشورهای غربی هم که به تازگی غرق در بحران اقتصادی شده بودند و نایی برای پذیرش مهاجر نداشتند. با یک سابقه کار دغون و جیب خالی سرکوفت و زخم زبون شنیدم از کسانی که از من پنج شش سال بزرگتر بودند و زمان خاتمی فارغالتحصیل شده بودند و با سه سال سابقه کار در یک شرکت معتبر خارجی در تهران یا عسلویه فورا پریده بودند خارج! مسلما من و امثال من رو بیعرضه خطاب میکنید!
من سال دوهزار و نه فارغالحصیل شدم. در رشته الکترونیک! همون سالی که کانادا اعلام کرد دیگه به رشته الکترونیک ویزا نمیده! کبک هم اعلام کرد که امتیاز این رشته صفره! استرالیا هم ویزای کار و تعطیلات رو برداشت. خودم هم اواخر دوران تحصیل تونسته بودم چند ماهی در کارخونه کار کنم ولی بلافاصله بعدش شش ماه بیکاری کشیدم و آخرش از گشتن بدنبال کار در کارخانهها منصرف شدم و تبدیل شدم به برنامه نویس کامپیوتر! کار غیر مرتبط با رشته! بتجربه فهمیدم هیچ چیز برای یک ایرانی خارج نشین چندشآورتر از حرف زدن با ایرانیهای داخل ایران نیست. چه برسه به اینکه بخواد براشون اونور کاری پیدا کنه. باسه همینم دیگه امیدی به دوستانم در خارج ندارم.
زندگی در ایران درد بیدرمونه!
کلی خندیدم به اینکه : » فکر میکردم رهبری انقلاب شایسته ی من است » آخه منم مشابه چنین فکرایی تو کله پوکم بود اون موقع ها!
چند وقت پیشا در عرض 2 روز کل وبلاگتو خوندم ، گرچه یه جورایی مذهبیم (یه جورایی البته) ولی عوالمتو و تفکراتتو دوست دارم و پست امروزتم خیلی به دلم نشست ،
من که 30 سالمه ولی تقریبا حتی یه دستاوردم نداشتم، با این وجود جزو اونام که اون عقبا حال میکنم، تو دستاورد زیاد داشتی و آدم جالبیم هستی خداییش ،
امیدوارم خیلی زود صاحب اون نوزادی شی که میخوای ، با کلی پول و پله
نمی دونم چرا به پانوشتت کلی خندیدم!
اصلا زندگی یعنی همین در لحظه بودن و افسوس نخوردن و راضی بودن، (البته نه رضایت خرکی)
من هفتاد به بعدم اما فک کنم آشنام…. به نظرم آشنا اومد
متاسفانه طبقه متوسط به متوسط بودن خودش عادت ميكنه و حتى ازش لذت هم مييبره
دانشمند عزیز، زمانی بود که من «متوسط» بودن رو بدترین چیزی می دونستم که می تونه تو زندگی برام اتفاق بیفته. ولی الان به قول همکارت باهاش صلح کردم. می دونم که خوشحالی، ولی در هر صورت بهت پیشنهاد می کنم کتاب The Conquest Of Happiness (نوشته برتراند راسل) رو بخونی. از این پیشنهادم سرسری نگذر! من الکی کتاب پیشنهاد نمی کنم! 🙂
عالی بود . عالی
مطمدن باشید که اون دوستائی که اون عقب نشستن هم حال میکنن . طبقه پایین تایتانیک رو یادتون هست ؟ اونائی که اون عقب نشستن بیشتر هم حال میکنن . والله به خدا
«عقب سنگر است، سنگرها را حفظ کنید.»
امام خمینی (ره)
حال کردیم…
حسش به آدم منتقل می شد. دوست داشتم.
اینو باید مقایسه کنیم با میان مایگی خرس .. که بعد خوندش تمایل آدم به خودکشی اندکی افزایش پیدا می کرد.
واقعا خوش بحالتون رضایت عالیه. کاش من هم راضی باشم ولی من که چیزی ندارم که راضی باشم حتی دکترا امیدوارم که ده سال بعد راضی باشم.
این رضایتی که اینجا بحث شده از «داشتن» ها حاصل نمیشه، «همه» می تونن داشته باشنش، البته بحثش طولانیه.
تو که وضعت خیلی خوبه دانشمند جان! آدمای طبقه متوسطی که عشق و کار و خانواده نسبتا خوشحال هم ندران چی بگن پس؟
کامنت بالامو بخون.
آآآ ماشااللــــــــــــــــــــــــــــه
واقعا هم رضایت توی همون جمله ات که نوشتی «خانواده ام در اقصا نقاط دنیا پخش پلا شده اند اما همه شان سالم و به اندازه ی کافی خوشحال هستند»، خلاصه میشه.
برای من به شخصه این زمانی ملموس شد که یکی از بینمون رفت، و از اون موقع میدونم هیچ چیزی در دنیا ارزش غصه نداره تا زمانیکه عزیزانت سالمن و هستن.
با همه چیز میشه خوشحال بود. الانم قدر بقیه شون رو میدونم و هربار که چهره پدرم رو میبینم توی اسکایپ، به خودم یادآوری میکنم که هنوزم نسبت به خیلیا، خوشبختم که دارمش 🙂
در حالیکه هفته ای هفتصد دلار میسازند. in jomle iaani chi? motevajeh esh nashodam dar context. mamonon az tozih:-)
تا کی باید نگران اونایی که اون عقبن باشیم؟ آپ کن دیگه دانشمند جان، یه هفتست هر روز میام پست جدید ازت بخونم باز با همن سئوال مواجه میشم
شرمنده ام. چشم
مهم خوشحال بودن هست همين و بس.
میدونی حرفات خوبه قشنگه
ولی تو ایران هیچ موقعیتی نیس
حداقلش واسه جوونایی مث من نیست
چحوری ایتارت پولدار شدن بزنم وقتی اقتصاد کشورم ترکیده؟
چجوری از اینجا فرار کنم در حالی که اگه همه چیزمو بفروشم انقد ارزش پول کشورم کمه که تا مرز نمیرسم.
اینو میدونم که فقط باید از اینجا رفت تا استارت پولدار شدن رو زد
اون بیرون تو خیابون دیگه هیچ نیروی بالقوه ای وجود نداره.
اینجا ایرانه
حتی وقتی داری میگی عن خاصی نشدی هم تابلو میکنی که آدم خود عن خاص پنداری هستی
تو شش سال گذشته هر وقت یه جا لینکتو دیدم و یه سر اومدم تو داشتی همین حرفا رو می گفتی ولی همینجور خود عن خاص پندارانه. امیدوارم دفه بعدی در کار نباشه و دیگه اینجاها آفتابی نشم
ديدگاهها برام از خود پست جالبتر شد! آدمها عجيبند، بعضى با هيچ راضى اند و بعضى با هيچى راضى نمى شن! من فقر را چشيده ام، زندگى متوسط را هم تجربه كرده ام و گاهى هم زندگى فوق متوسط و غرق در پول را .. روزهايى كه در سفر ينگه دنيا بدون دغدغه هزينه از هر چه دوست داشتم و خواستم لذت بردم. اينجا را كه خوندم يه لحظه فكر كردم چطور من با تجربه همه طبقه هاى اقتصادى هيچ مساله اى از اين دست تو زندگيم ندارم!