تازه وارد

تازه وارد جدید شرکت که قرار است با من کار کند کفری ام میکند. دائما نگران و مضطرب است. میز کنار من را رزرو میکند و میاید مینشیند ور دستم. انگار که در مانیتور من دارند فیلم فرارسیدن آخرالزمان را نشان میدهند با استرس سرش را میاورد یک قوس چهل و پنج درجه میدهد، دیدگانش را فرو میکند در مانیتور من. بعضا میپرسد چه کار داری میکنی؟ توضیح میدهم دارم یک نامه ی الکترونیکی تایپ میکنم. میگوید کمک میخواهی. میگویم نع، متچکرم. از این لبخند کثیف ها میزنم که فقط لبهایم تا منتهاالیه گونه هایم میروند ولی چشمهایم گشاد و بیریخت و متعجب مانده اند. لبخند فوق العاده مصنوعی ای است. متوجه شده ام که بعضا پست میشوم و از دیدن دست و پا زدن مضطرب یک تازه وارد برای اینکه وارد جمع بشود لذت میبرم. فکر میکردم آدم مهربان تری باشم. ولی بالاخره بعد از سی و یک سال به این خودآگاهی رسیدم که اهمیت زیادی به آدمهای ناشناس اطرافم نمیدهم. ژستش را میگیریم. ادای دلسوزی را در میاورم ولی واقعا و از ته دلم آنقدر برایم مهم نیست که این پسره ی تازه وارد در این شرکت گهی بشود یا نه.

با اینکه هفته ای هفتاد هشتاد ساعت برای این پروژه و آن پروژه رزرو هستم، یک طورهای ترمز کار را گرفتم و شلش کردم. دو ماه دیگر عروس میشوم و کار و پاداش و ترفیع مقام این روزها نمیتواند با انتخاب دسته گل و موزیک عروسی رقابت کند. پسره ی جدید موی دماغم است و وقتی دارم روی اینترنت دنبال کفش سفید مناسب حراج خورده میگردم، ناگهان سرش را میاورد توی مانیتورم و میپرسد چه خبر؟ من میخندم و میگویم داداش دارم کفش عروسی میبینم. خودش را کمی جمع میکند و بین پنج تا بیست دقیقه ی بعد میپرسید راپورت را نوشتی؟ اگر شروع نکردی من بنویسم؟ خیال میکند من میتوانم در زندگی اش تغییری بدهم و اگر به من خوش خدمتی کند من قرار است حقوق و پاداش آخر سالش را دستکاری کنم یا بروم پیش رئیس بزرگ لقزش را بگویم. واه به این توهمات باطل که من همانقدر ذلیل و ناچیزم در دستگاه بلندبالای امپریالسیم که این تازه وارد جدیدهست. ولی میگویم راپورت را بنویسد که خودم به کارهای عقب افتاده ام برسم. نامه های مهم را جواب بدهم و با صاحب سالن عروسی قرار مدارهایم را بگذارم و خوشحالم که تازه وارد دست از کله ی کچلم کشیده است. اما نه، او حتی موقع رفتن به مستراح آرام به من میگوید که دارد میرود دستشویی. یکی از همکارهایم میپرسید آیا تازه وارد میگوید شماره ی یک دارد یا دو؟ گفتم خیر، هنوز نه. واضح است که طرف یک حالت اضطراب زده دارد و لابد احساس میکند من خانوم معلم ترسناکی هستم که باید به خلا رفتنش را هم گزارش بدهد و ساعت بزند.

فکر کنم خوب شروع نکردیم. من یک مدت آدمهای جدید را تماشا میکنم و چیزهایی که میگویند را توی آن دفترچه ی مشکی قسمت پست فطرت مغزم یادداشت میکنم. یادم هست روز اول که بهش تور میدادم و جای چایی و لیوان و خروج اضطراری و آبریزگاه را نشان میدادم و به آدمهای شرکت معرفی اش میکردم، به میز یکی از بچه ها که رسید پرسید که آیا طرف مال چین است یا هنگ کنگ. طرف گفت هیچ کدام و کانادا به دنیا آمده و بزرگ شده ولی زبان چینی (کنتونی مال هنگ کنگ) را به خوبی حرف میزند و فکر کنم یک چیزی هم به چینی پرسید، چون برداشتش این بود که تازه وارد هم مال هنگ کنگ است. تازه وارد گفت نه، من چینی آن چنان بلد نیستم، و لهجه ی غلیظی دارم، من کانادا بزرگ شدم، حتی اضافه کرد پدر مادر من خیلی غربی اند (western). چند وقت بعد هم وقتی همه ی چینی تبارهای شرکت برای سال نوی چینی جمع شدند که جشن بگیرند تازه وارد گفت که خانواده ی او خیلی غربی اند و سال نوی چینی را جشن نمیگیرند. یک طورهای خودش را عن کرد برای بقیه ی آسیایی تبارها. من دیده بودم از این افه های شتری که ایرونی ها میآیند و لهجه پیدا میکنند و نسل دوم شان هم به شدت دوست دارند پالتوی ایرانی بودن را از خودشان بکنند و اگر شده آتشش بزنند ولی دیگر در جماعت چینی ندیده بودم از این عشوه های غرب زدگی. تصور کردم لابد در یک محله ی خیلی سفید بین یک مشت دوست خیلی سفید و شاید گردن قرمز بزرگ شده و راه به راه برای  برای قیافه و پدرمادر خاور دوری اش مسخره میشده و یک طورهای احساسات ضد چینی در خودش پرورانده. الله اعلم. با مزه بود که از بین همه ی سنن حسنه ی مردم خاور دور تازه وارد فقط ملچ و ملوچ پرسروصدا با غذا را حفظ کرده است و از بقیه ی لحاظ ها یک کانادایی اصیل محسوب میشود.

قاعدتا در محدوده ی روابط کاری که به من ربطی نداشت. ولیکن با طرف تریپ دوستی ام نشد. میدانم یکمی هم از بدجنسی ام است. چون اتفاقا سر کار خیلی با یک عده از ملت رفیق گرمابه و گلستان هستم. بیرون از کار با هم میگردیم، و سر کار هم با هم شوخی و خنده زیاد داریم. توی چشم بود که من با تازه وارد از این رفاقت ها برنداشته ام. شاید او منتظر بود که ما هم با هم پسرخاله دخترخاله بشویم و دست گردن قشنگ بی مویش بیاندازم و به فارسی بگویم عزیزم و او هم مثل بقیه ی شرکت که یاد گرفته اند به فارسی به من بگوید سلام عزیزم، چطوری؟ اما نه اینطور نشد. روابط ما در یک سطح اضطراب زده باقی مانده. مانیتور من واسطه ی رابطه ما است و هر حرکتی میکنم را تازه وارد بررسی میکند. کمی از کنجکاوی و کمی از اضطراب ِ اینکه مطمئن نیست باید چه کند و از من لابد میخواهد الگو بگیرد. هنوز حس رقابتش را نشان نداده است. اما بوی رقابت را در فضا میشنوفم. من از رقابت متنفرم. شاید درست ترش را اگر بخواهم بگویم، من عاشق رقابت در قالب بازی هستم. بیا تا سر کوچه مسابقه ی دو بدهیم من هیجان زده میشوم. بیا پوکر بازی کنیم من حظ میکنم، اما اگر زندگی و دستاورد و عشق و هیکل و لباس و کفشش را کسی با من مقایسه کند فرار میکنم از فضا. من تحمل اینکه بخواهم خودم را در مقام ارزیابی شدن و بردن و باختن قرار بدهم ندارم. اما بویش میاید که تازه وارد آمده است که خودش را به کسی ثابت کند.

باری، واضح است که الان که این جملات را تایپ میکنم او کنار دستم ننشسته است. شاید از صورت یخ و لبخندهای کریه ام متوجه شده که باید اجازه بدهد من گل و کفش عروسی رصد کنم و یا وبلاگم را بنویسم. قدر این لحظات ناب و عزیز تنهایی را میدانم. منتظرم هر لحظه سر برسد.

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized
6 دیدگاه برای “تازه وارد
  1. ahkeintor می‌گوید:

    اینطور فکر کن که پروژه را نوشت تا تو به کارهای عروسیت برسی ! یا مضطرب است که نکند کاری کند که همکارش ازش خوشش نیاید ! کلا اما تو همه چیز را منفی دیدی ! #فکر_کنم

  2. Tima می‌گوید:

    آخ آخ ملچ ملوچ هم داره.‌ای دادم. این عادتشون خیلی‌ ستمه.

  3. pd می‌گوید:

    رفتارت دقیقاً مثل این سال بالایی‌
    هایت که تازه واردها رو کلاً آدم هم حساب نمیکنی. خودم اینجور بودم قبلاً، شاید الان هم هستم، ولی وقتی خودم رو گذاشتم جای طرف دیدم که فزقی با من نداره. البته اونی که تو تعریف کردی و اهل رقابته کلاً منم حس بدی راحع بهش دارن. کلاً خوشم نمیاد از اینا.

  4. غرور و تعصب می‌گوید:

    behesh migofti
    baba western…. baba kharejiiii
    😀

  5. هویجوری می‌گوید:

    «اما اگر زندگی و دستاورد و عشق و هیکل و لباس و کفشش را کسی با من مقایسه کند فرار میکنم از فضا.» قشنگ بود.

  6. صادق می‌گوید:

    لذت معركه بد بودن.

برای صادق پاسخی بگذارید لغو پاسخ

برترین نوشته‌ها و صفحه‌ها