سگیه، سگی

توضیح ِ دقیق ِ ماجرا شرم آوره. ولی خلاصه اش اینه که امروز انگار یه مشت ِ محکم خورد توی فکم. بعد از اینکه شیش ماه خودم رو آماده کردم یک درسی رو این ترم من ارائه بدم، دو ساعت مونده به اولین جلسه ی درس، رئیس دانشکده مون درس را لغو کرد. ادا اصولشان نهایتا در این خلاصه میشد که باید درس را در اتحادیه ی استادها و استادیارهای دانشگاه به اعلان ِ عمومی میگذاشتیم (و نذاشته شده بود)، و الان من حق ندارم درس رو ارائه کنم. مسئله ای نبود، گور ِ ابوی ِ محترمشون.  ولیکن نیگاه که میکنم، هفته ی پیش هم یک مصاحبه ی کاری ِ خیلی رویایی رو رد شدم، با فضاحت و آبروریزی و عدم توانایی در انجام ِ یک ضرب ِ ساده. دو سه ماه پیش یک بورس ِ دولتی بردم که برم اوتاوا تو یه کمپانی تحقیقات کنم به خرج ِ دولت، دانشگاه و کمپانی با هم به توافق نرسیدن سر ِ حقوق ِ معنوی ِ نتایج و همه چیز به گه نشست. بعد نیگاه که میکنم، از آگوست سال  دو هزار و نه، یک مقاله چاپ نکردم، طوری که از ادامه ی راه ِ زندگی ِ آکادمیک نا امید شدم، خودم رو برای اینکه برم دنبال فرصت مطالعاتی* آماده نکردم، اصلا روی مسیر ِ به سمت استاد شدن نیستم. شرکتی هم که الان فعلا توش کار میکنم، امیدی ندارم سال ِ دیگه این موقع هنوز تو بازار وجود داشته باشه، و حتی اگه هنوز باشه، با این قیمت ها و اعداد و ارقامی که حقوق میده، خرج ِ اجاره ی این آپارتمان ِ فکسنی رو هم نخواهم داشت وقتی پول ِ بورسم تموم بشه. مدیر پروژه ام هم روزی بیست تا ای-میل میزنه، گاهی کارهایی رو میندازه گردنم در رده ی اینکه بیا فین ِ دماغم رو هم بگیر. لامصب.

نیگاه که میکنم، میبینم گندش رو بالا آووردم. هیچ نقطه ی روشنی ندارم که بهش دلم رو خوش کنم (حالا آقای الف به کنار). باید تا آخر تابستون درس رو تموم کنم، چون بورسم تا آخر همین تابستون اعتبار داره  وبعدش  باید سالی چند هزار دلار از جیب بذارم شهریه ی دوره ی دکترام رو بدم، که استادم مفتی مقاله چاپ کنه به خرج ِ من (البته نه که من جایی بتونم مقاله بدم به هر حال) هر روز رزومه** رو میفرستم جایی بلکه کسی نظرش جلب بشه، اما نه… فشار زندگی بالاست، با خودم بعضی موقع ها بلند بلند حرف میزنم. دری بری هم میگم، یعنی مچ ِ خودم رو میگیرم، میبینم هنوز دارم مصاحبه ی خیالی رو با کمپانی ِ خیالی ادامه میدم. پاک زده به کله ام. الان؟ دارم بستنی میخورم وسط ِ زمستون، و فکر میکنم که باید شرکت ِ خودم رو بزنم، یا یه کاری رو خودم شروع کنم. هی فکر میکنم، هی ایده میزنم، هی به خودم میخندم.

راستی چرا اونور ِ دنیا هواپیماها اینقدر مفتی میوفتن؟ چرا اینور ِ دنیا همه چیز اینقدر جدیه؟ چرا اینطوریه زندگی، چرا اینقدر سگیه ؟

 

*Post Doc

**  Resume

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , , , , ,
نوشته شده در Uncategorized
4 دیدگاه برای “سگیه، سگی
  1. Nastaran می‌گوید:

    you are still lucky that you’ve got your PR!!!! and you are not forced to leave the country upon graduation!

  2. مستی می‌گوید:

    قدر داشته هات رو بدون دانشمند! نه حسرت نداشته هات رو!

  3. جکیل می‌گوید:

    دانشمند جون به خدا اینجا هم زندگی جدیه هم غیرقابل تحمل الان 2 ساله که تلویزیون ایرانو نگاه نمیکنم چون اعصاب مصاب ندارم-همین که اونجایی قدر بدون-همین که تا این حد از تحصیلات رسیدی قدر بدون-مطمئن باش زمانش که برسه یه کار خوب واست پیدا میشه
    زندگیتو بکن عزیز من و سعی کن روی مود منفی بافی نری-راستی نمیشه یه ادرس جدید بدی که لازم نباشه با فیلترشکن بیایم؟؟

    • دانشمند می‌گوید:

      واقعا ! میدونم، زیاد غر میزنم. دارم فکر میکنم یه لینک ِ دانشمند2 راه بندازم. روی چشمم.

برای دانشمند پاسخی بگذارید لغو پاسخ

برترین نوشته‌ها و صفحه‌ها