این روزمرگی نیست. این شبمرگی است.

این اتفاق یکبار دیگه هم افتاده بود. جا ظرفی ِ کنار سینک یک آشغال پرپری ِ چوبیه از بنجول فروشی آیکیا. بشقابهای شسته شده را میذاریم بین شیارهای چوبیش که خشک بشه، اما هر شیش ماه یکبار اتفاق افتاده که بشقابی بدون هیچ مقدمه و باد و ضربه ای، چابکانه از لای شیارهای جاظرفی قل خوره بیرون و بی هوا نقش زمین شده. دفعه ی اول لبه ی یکی از بشقاب های مورد علاقه ام پرید. یک طوری هم پرید انگار دندونش زدیم از گشنگی.

دفعه ی دوم دیشب بود. خواب میدیدم ساعت یک ربع به یک صبح پرواز به ایران دارم. با کدوم خط هوایی خدا میدونه… ولیکن پرواز داشتم به ایران. بعد تو پارکینگ ِ خونه مون مشغول خرید لباس های بنجولی برای برادرم شدم که سوغاتی برده باشم. هرچند برادری هم ایران نیست دیگه. خیلی فس دادم، طوری که وقتی رفتم سمت صندوق برای پرداخت پول لباس ها و ساعت رو پرسیدم، خانومه گفت یک صبحه، و فهمیدم که از پرواز جا موندم. بعد یک صدای مهیبی آمد: شاتالاق. یک چیزی خورد شد. حمله شده بود به ما. یک دستی من رو از مغازه کشید بیرون و هل داد توی تخت و پریدم از خواب. الف هم نیمخیز بود. پرسیدم کی تو آشپزخونه مونه؟ الف یکم گیج زد و گفت چیزی افتاد شکسته تو آشپزخونه و کشید خودش رو از تخت بیرون. رفت دم در، در رو نصفه وا کرد و تو آشپزخونه رو یک نگاه ِ دزدکی انداخت. فهمیدم که هنوز یک ذره شک داره که دزد بهمون زده یا چیزی افتاده. بعد شیر شد و محکم رفت بیرون. صدای خورده چینی جمع کردن از کف زمین میامد. بعد آمد پیچید زیر پتو.

این مرز بین خواب و بیداری رو دوست دارم. موقعیتی که میفهمم در یک دنیای فیزیکی ِ واقعی خوابیدم، ولی چیزهایی که میبینم تخیلی اند. الف وول زد یکم، خوابش نمیبرد دیگه. روم رو کردم به صورتش. دستش رو بغل کردم. دست کشیدم روی صورتش. زبره صورتش همیشه. ته ریش دوست داره. خوابم داشت میبرد، دستش رو ول کردم پشت کردم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم دیدم سمت الف خالیه، آمده کز کرده خوابیده سمت من، چسبیده به من. سرش هم روی بالشت ِ منه. دوست دارم وقتی خوابه تماشاش کنم. یک خروپف ملیحی میکنه که خنده ام میگیره. بعد حوصله ام سر میره، یک طوری ماچش میکنم که حتما از خیسی ماچ یا از صداش بیدار بشه.

صبح که میرفتم سر کار، جنازه ی تیکه تیکه شده ی بشقاپه رو کنار سینک آشپزخونه دیدم. جالب بود، همون بشقابی که قبلا لب پر شده بود باز فرار کرده بود از تو جاظرفی. این بشقاب از اولش هم ما رو نمیخواست. به درک. عوضی ! عجیب تر از اون، همسایه ی بغلی یک چیزی به درشون زده بودن برای کریسمس که بین شاخ و برگاش یک پرنده ی کوچیک سفید داشت. پرندهه هم افتاده بود کف زمین صبحی. دیشب همه ی طبیعت بیجان قصد فرار داشتن از این ساختمون. کشان کشان رفتم سر کار…

درباره

من کارمند روزم. دلداری ام اینه که شبها نویسنده ام

برچسب‌خورده با: , , ,
نوشته شده در Uncategorized
4 دیدگاه برای “این روزمرگی نیست. این شبمرگی است.
  1. salaneh می‌گوید:

    منم دو بار خسیسی کردم اون چوبیه رو خریدم هر دوبار یهو باز شد و گند زد به ظرفا. دیگه رفتم یه فلزی بیست یورویی خریدم عین آدم سرجاش وایمیسته

  2. pdelfan می‌گوید:

    این توهم رو من موقع درس خوندن بهم دست می ده. فرض کن یکدفعه چشات که داره کم کم بسته می شه یک خواب وحشتناک ببینی بعد بدنت یکدفعه تو همون حالت خواب و بیداری بر فرض این که این اتفاق داره تو واقعیت می افته واکنش نشون می ده. خیلی جالبه، اینی که گفتم دقیقاّ امروز ظهر برام اتفاق افتاد.

    این IKEA هم که ریده کلاّ، جدا از سر هم بندی وقت گیر و دفترچه ی مضخرفش، کیفیت آشغالی داره. خانوادگی عهد بستیم که هیچ وقت ازش خرید نکنیم. :دی

  3. صاب مرده می‌گوید:

    «بنجول فروشی آیکیا» عالی بود!

  4. filekhakestari92 می‌گوید:

    مرز بین خوابو بیداری خیلی عجیبه منم دوس دارن

بیان دیدگاه